هشدار: قبل از خواندن این گزارش یک نفس عمیق بکشید؛ ممکن است بین برشهای زندگی مردم این شهر نفس تان بگیرد
اینکه داستان تکراری و مصیبت بار گرد و خاکها از کی شروع شد مهم نیست.
یعنی دیگر مهم نیست. اینکه چه کاری برای حل این مشکل انجام شده و قرار است
بشود هم که کلا از همان روزهای اول جز در موارد معدودی موضوع چندان مهمی
نبوده. مهم چیز دیگری است. مهم داستان شهری است که دیگر مثل قبل نیست. که
سبک زندگیاش سالهاست مثل هیچجا نیست و هیچکس این را نمیتواند باور
کند. داستان امروز، داستان مردمی است که دیگر بی خیال امکانات معمول یک شهر
شدهاند. دیگر این روزها به این فکر نمیکنند که آب لوله کشی شان را حتی
برای آبکش کردن برنج نمیتوانند استفاده کنند. اینجور مشکلات ساده و کوچک
را خودشان با دستگاههای تصفیه آب خانگی و آب فروشیها، خیلی وقت است حل
کردهاند. آنها این روزها فقط به یک چیز فکر میکنند. به داشتن یک چیز
قانعند. هوای پاکی که بتوانند عمیق توی ریههایشان بفرستند. برای همین
انتظار بزرگشان است که این روزها ناراحتند. چون کسی این حوالی وقت و حوصله
ندارد این آرزوهای بزرگ را برآورده کند.
از قطار که پیاده میشوی، هرم گرمای اول صبح میخورد توی صورتت. یک روزهایی
شرجی هم باهاش است و یک روزهای دیگری گرد و خاک است که میخورد توی
صورتت.غریبه که نباشی، راننده تاکسی همان اول صبحی سر درد و دلش باز
میشود. میگوید انشاءلله پا قدمت خیر است و هوا خاک نمیشود. میگویی
تقصیر شماست که ماندهاید اینجا. بروید جایی که بتوانید عادی زندگی کنید.
راحت نفس بکشید. ساکها را از ماشین درمیآورد با همان ته لهجه عربیاش
میگوید: «آخرش هیچ کجا همین جا نمیشود. به قرآن خاک پدرمان را درآورده
اما نمیشود اینجا را ول کرد. شهرمان است.» پایش را روی گاز فشار میدهد و
نمیبیند تو چه خجالت زده، مثل صحنه آخر فیلمها، با یک ساک وسط خیابان
ایستادهای و به گردی که مسیر ماشین را نشان میدهد نگاه میکنی.
خدا را شکر کن که اینجا نیستی
پل هفتم را که بپیچی سمت راست، بعد از اینکه علی بن مهزیار را رد کردی،
میافتی توی 24متری. خیابان پهنی که خلوت است و بهاندازه آفتاب ساعت چهار
بعد از ظهر روز جمعه یک شهر جنوبی، داغ. زیر تابلوی بزرگ بیمارستان امام
خمینی(ره) ترافیکی از ماشین راه افتاده و جلوی در ورودی پر است از آدم. از
اتاقک چوبی دم گرفته گوشه حیاط که رد شدی فلش رنگی «بخش ریه و بیماریهای
تنفسی» را دنبال میکنی. بخش شلوغ است و آدمها توی راهرو پخش شدهاند.
نشسته روی تخت جلوی سومین اتاق. اشکی که معلوم است پشت بند سرفههای خشکش
آمده، نشسته روی سفیدی چشمهای ریزش. دخترش لبخند میزند. میگوید نصف
ریهاش را قبلا از دست داده و حالا با هر گرد و خاک کارش به اینجا میکشد و
نمیتواند از این شهر جدا بشود چون همه زندگیاش همین جاست و ... . ماسک
را که از روی میز برمیدارد تا روی صورت مادرش بگذارد، زیرچشمی نگاهت
میکند. از آن لبخندهای تلخ میزند و میگوید: «شما که خدا را شکر اینجا
زندگی نمیکنید؟» سرت را میاندازی پایین. به گوشه ملحفه سفید روی تخت نگاه
میکنی و یک جور عجیبی میگویی« نه 11 سالی میشود که تهرانم. اما
اهوازیام.» یک جوری روی این آخرش تاکید میکنی که یعنی«من میفهمم.
زندگیتان را. عوض شدنش را. شهری که دوستش داریم و خیلی وقت است شبیه قبل
نیست را.که من هم دچارم. دچار شهری که مثل هیچ جا نیست.» دختر اما آرام به
تخت کناری اشاره میکند و میگوید.«پس برو خدا را شکر کن که این روزها را
تجربه نمیکنی.»ایستادهاند و نگاهت میکنند. پسر بزرگ زن تخت کناری ماسک
گذاشته روی صورتش اما چشمهایش نشان میدهند دارد لبخند میزند. «از خرمشهر
مادرم را آورده ایم. گردوخاک که شد حالش بد شد.» میگویی آنجا از اهواز
بهتر نیست آب و هوایش؟ «نه بدتر است. گردوخاک از آنجا وارد میشود. امکانات
پزشکیاش هم طوری نیست که بتوانیم مادرم را همان جا نگه داریم.» باز لبخند
میزند و پوست آفتاب خوردهاش بالای ماسک سفید رنگ چروک میخورد. با خودت
فکر میکنی کسی از اوضاع خرمشهر بعد از جنگ خبر دارد؟ از بیماران
شیمیاییاش؟ ترجیح میدهی با خودت هم درموردش حرف نزنی.
ایستاده کنار اتاقک پرستاری بخش اورژانس داخلی. همراه مریض است انگار. به
نظر سی و چهار، پنج ساله میرسد. پرستار حرف میزند و او هر از گاهی
برمیگردد و نگاهی میکند. پرستار میگوید روزهایی که گرد و خاک شدید است،
گاهی فقط در یک روز، 10 نفر را آن هم فقط از همین بخش میفرستند آی سی یو.
مرد جوان نگاه میکند و پوزخند میزند. پرستار پروندهها را جابهجا میکند
و میگوید امروز هم که چند روزی از گردوخاک شدید گذشته، بیمارانی که
میآیند از همان روزها آسیب دیدهاند. مرد جوان اول به پرستار نگاه میکند و
بعد شروع میکند به حرف زدن با تو. سیاهی چشمانش به شکل عصبی بالا و پایین
میرود. «بعد از این همه سال چندتا ماسک سر خیابان نادری پخش کردند. حتما
الان هم احساس میکنند خیلی لطف کردهاند.» همراه بیمار است. وقتی دکتر
صدایش میکند و بیخداحافظی میرود این را میفهمی. 24 متری را که به سمت
میدان شهدا پایین میروی، به این فکر میکنی که کلا مدیریت بحران در این
شهر بزرگ معنا و مفهوم دارد؟ نه ندارد انگار. اگر داشت که بعد از این همه
سال تازه نمیفهمیدند بهتر است ماسک توزیع کنند. که ساعت 10 صبح روزهای
خاکی یاد تعطیل کردن ادارات نمیافتادند و در اوج آلودگی مرم را راهی خانه
نمیکردند. اگر داشت که لااقل چهارتا کلاس برگزار میکردند و بروشور پخش
میکردند و میگفتند به مردم که چطور دوام بیاورند در این هوا. مردم را رها
نمیکردند در این شهر آلوده.
آخرش همین جا خفه میشویم
هوا عجیب خنک شده امشب. دور و بریهایت میخندند و میگویند برکت شماست.
همیشه بیایید تا هوای اینجا هم خنک بشود. سیزده شرقی کیانپارس را تا آخر
میروید و بساطتان را کنار پارک چوبی پهن میکنید. راه میافتی توی پارک و
سعی میکنی حرف بزنی با آدمهایی که صدای خندهشان بالا رفته و هر بار یک
کدامشان قابلمهای، بشکه پلاستیکی، چیزی دست میگیرند و پشتش میزنند و
صدای ساز و دهل بندریشان بالا میرود.«خانم جان زحمت نکش، فایدهای ندارد.
از چی میخواهی گزارش بگیری؟ اینجا همین چیزی که هست میماند ما هم آخرش
با همین خاک خفه میشویم.» همهشان میخندند. باد خنک امشب،همه را برای
شبنشینی به حاشیه کارون کشانده. بساط شام را پهن کردهاند و هفت، هشت نفری
زل زدهاند به تو. تویی که از نقش یک دخترِ اهوازیِ نگران درآمده و مثل یک
خبرنگار راه افتادهای بین آدمهای شهر تا خودشان از زندگی شان بگویند. هر
چه میپرسی اما جوابها تکراری است. سوالها همهشان به لبخند تلخ و صدایی
که از عصبانیت بالارفته ختم میشوند. حرفها همه به این جواب تکراری
میرسند که:« چاپ نمیشود. بگذارید تهران خاک شود آن وقت چاپش میکنند. ما
عادت داریم. زندگی است دیگر.»آخرش تو میمانی و فکر اینکه واقعا چه
فایدهای دارد؟
کجایید ساکنان دائمی کوچهها؟
تکیه داده به میله کناری گل کوچک. دمپاییهایش را هم درآورده و کنارش
گذاشته. 15-14سالش بیشتر نیست. «تابستون خوبیش همینه. کولر روشنه سروصدا
نمیره توی خونهها. نصفه شبی میآیم بیرون. بعد از چند وقت هوا یه کم بهتر
شده. ما هم اومدیم یه دست گل کوچیک بزنیم. آخه شبا یه کم خاک کمتره.» هوا
بهاندازه صبح گرم نیست اما آنقدرها هم خنک نیست. ساعت یک است و تازه
آمدهاند توی خیابان تا گل کوچک راه بیندازند. عصر که خیابانهای خلوت
اینجا را دیدی، فهمیدی این شهری که الان هست، با شهر کودکیهای تو، شهر 10
سال پیش فرق میکند.شهر کودکیهای تو کوچههایی داشت که هر سرشان یک دروازه
بود و سه، چهار گروه پسربچه پابرهنه که ساکنان دائمیاش بودند. پسر
بچههایی که همه زندگیشان یک توپ چند پوسته بود. حالا اما مادرها حساس
شدهاند. حق هم دارند. پزشکها میگویند هیچ چیز مثل ورزش کردن در این گرد و
خاک به بدن آسیب نمیرساند و ... به همین راحتی کوچهها خلوت شدهاند.
شدهاند محل عبور عابرهایی که جلوی چشمهایشان را گرفتهاند و عجله دارند
از سطل آشغالی متحرکی که همراهشان توی هوا حرکت میکند جلو بزنند. خودشان
هم اما میدانند خیلی وقت است از آن عقب افتادهاند.
نصفه شب است. دلت میخواهد توی حیاط زیر سقف آسمان بخوابی. تا این را
میگویی اما صدای «نه»ها بلند میشود. میگویند غبار توی هواست، گول خنکی
اش را نباید بخوری. یاد 10سال قبلتر میافتی. وقتی تشکها را از این طرف
حیاط تا آن طرفش پهن میکردید و شش نفری زل میزدید به آسمان. آسمان شبهای
اینجا اما دیگر مثل آن سالها ستاره ندارد. بهانه خانههای آپارتمانی هم
چیزی را حل نمیکند. اینجا هنوز آنقدری خانه حیاطدار هست که هر شبش
هزاران جفت چشم به آسمانش زل بزنند. مشکل اما جای دیگری است ... .
ستارههای این شهر دیگر دیده نمیشوند چون غبار، این مهمان بی دعوتِ مزاحمِ
دائمی جلویشان را گرفته و آدمها را توی خانههایشان حبس کرده. مردم اینجا
خیلی وقت است آبی آسمان و درخشش ستارهها را فراموش کردهاند.
سمانه رحیمی/ همشهری جوان 363
عکس: کوروش صالحی