همشهری جوان

پاتوق دوستداران همشهری جوان

همشهری جوان

پاتوق دوستداران همشهری جوان

زندگینامه مختصر شهید علم الهدی





سید حسین علم الهدی
فرمانده سپاه پاسداران هویزه
تولد : 1337 اهواز
شهادت : 16 دی 1359
محل شهادت : هویزه




برای خواندن زندگینامه به ادامه مطلب بروید....
 
 
 

-          کلاس اول بود. کارنامه ثلث آخر را که گرفت، بردند «مکتب قرآن» اهواز ثبت نامش کردند تا قرآن یاد بگیرد. تابستان ها، مرتب مکتب قرآن می رفت. ده سالش که شد برای خودش در قرائت قرآن استاد بود. سر صبح گاه مدرسه قرآن می خواند. صداش به دل می نشست. بچه ها دوستش داشتند. بعضی معلمها هم. در مسجد هم مکبر بود. بچه هایی که توی کوچه، صبح تا شب دنبال توپ می دویدند، بعضی وقت ها به هوای اذان حسین می رفتند مسجد. خوششان می آمدبروند ببینند کجا می ایستد، چه می کند و چه طور صداش توی محل پخش می شود. به خاطر حسین می رفتند، شیطنت می کردند، نماز هم می خواندند.

-          سیصد نفری می شدند. اغلب هم شاگردی بودند. روی نوارهای پارچه ای نوشته بودند «انی لا اری الموت الا السعاده و لا الحیوه الدنیا الا بر ما» وبا یکی دو نفر از رفقاش پارچه ها را به پیراهن بچه ها سنجاق می کردند. شبیه یک هیئت کوچک شده بودند، هیئت بچه هااما شوخی و مزه پرانی در کار نبود. دسته عزاداری امام حسین(ع) بودند. عاشورا بود. حسین معنی جمله ی روی پارچه ها را به شان گفته بود. دسته عزاداری توی خیابان ها زیاد بودند. حسین با بلندگو آیه های کوتاه قرآن را می خواند، مثل شعار. حدیث های قدسی، جند جمله از نهج البلاغه و گفته های امام حسین(ع) را هم تکرار می کرد. همه در مورد جهاد فی سبیل الله بود. دسته شان با بقیه فرق داشت. راهشان را کم کم جدا کردند. با بقیه دسته ها نرفتند میدان بیست و چهار آذر که دور مجسمه ی شاه بگردند. ساواک دست گیرش کرد. پانزده سالش بود. چهارماه نگه ش داشتند. شکنجه اش کردند.

-          یک گروه سیرک از مصر آمده بودند اهواز. وسط شهر، نزدیک کارون، چند تا چادر زده بودند و هرشب بساطی به پا بود. غیر از بندباز و چشم بند و دلقک چند تا رقاص زن هم با خودشان آورده بودند. یک نصفه شبی آژیرهای ماشین های آتش نشانی شب اهواز را به هم ریخت. خبر آوردند سیرک آتش گرفته است. شهربانی آند و بازرسی کرد. معلوم شد آتش سوزی عمدی بوده. ساواک افتاد دنبال مقصر. به جایی نرسید. سه چهار سال بعد در رفت و آمدهای مکرر حسین به ساواک و بازجویی هاش معلوم شد آن آتش سوزی کار اوست.

-          حکومت عراق به امام فشار می آورد که نجف را ترک کند، اصلا از عراق بیرون برود. شاه حکومت عراق را کوک می کرد. آخرش امام را از عراق اخراج کردند. ساختن کوکتل مولوتف ساده بود. چند تا درست کردند و کنسولگری عراق در خرمشهر را آتش زدند. ساواک دوباره گرفتش. شکنجه اش کردند تا هم دست هاش را لو بدهد. گفت «کنسولگری را خودم آتش زدم.»

-          دانشجوی سال دوم تاریخ دانشگاه مشهد بود. نهج البلاغه را دوست داشت. قبل از دانشجویی خیلی نهج البلاغه می خواند، تقریبا همه اش را حفظ بود. رفقاش به ش می گفتند «نهجالبلاغه سیار». حالا که تاریخ می خواند دستگیر شده بود. خیلی لز خطبه ها در هم و پس و پیش اند. مثلا خطبه ای که مربوط به اواخر حکومت حضرت علی(ع) بود قبل از خطبه ای که در ابتدای خلافت فرموده، آمده بود. این، ابهام درست می کرد و از این ابهام هم سوءاستفاده می شد. تا جایی که دستش می رسید اسناد تاریخی را جمع کرد تا خطبه ها را بر اساس تاریخ روایتشان منظم کند. اسمش بود «نهج البلاغه تاریخی».

-          درس را دوست داشت، اما نمی توانست تمام انرژی و زندگیش را هم سر درس بگذارد. سال پنجاه و شش بود و مملکت شلوغ. بین ترم، یک سر آمد اهواز دیدن خانواده اش. شب، از ترمینال خسته و کوفته رفت سراغ دوست هاش که عضو گروه های انقلابی اهواز بودند. خانواده اش هنوز نمی دانستند آمده آهواز. شب را با بچه ها ماند تا هوا تاریک شود و خیابان ها  خلوت. می خواستند بروند روی دیوارها شعار بنویسند. حسین هم صبح باید سری به خانه شان می زد و برمی گشت مشهد. خوابشان برد و هوا روشن شد. صبح اسپری ها را انداخت توی جیب هاش و پرید پشت موتور. وقت نبود. روی دیوار نوشت «تنها ره سعادت : ایمان، جهاد، شهادت»

-          بچه ها روز به روز بیشتر به حسین علم الهدی علاقمند می شدند. همیشه لبخند می زد. نماز شب ها و مناجات ها و قرآن خواندنش بی نظیر بود. خانواده اش مذهبی بودند. اراده اش قوی بود. هرکی خسته می شد و می خواست برود، نگاه می کرد به حسین و پشیمان می شد. می ماند و می جنگید. مردم را برد دست بوس امام. این اواخر، تبلیغات عراقی ها رنگ تازه ای گرفته بود. تبلیغ می کردند که مردم منطقه ی دشت آزادگان و عشایر، طرف دار صدام اند. حسین می خواست خلافش را نشان بدهد و تکلیف را یکسره کند. برای همین هم مردم آنجا را برد زیارت امام. مردم لحظه شماری می کردند. کاروان، سوم دی حرکت کرد.

-          عراقی ها به ده کیلومتری هویزه رسیده بودند. شهر مقاومت می کرد. یک گروه از پاس دارها داخل شهر سنگر گرفته بودند تا نگذارند  شهر سقوط کند. حسین هم با آنها بود. تصمیم گرفته بودند جاده را هم مین گذاری کنند تا پیش روی عراقی ها را کند کنند. کاری نمی شد کرد. غافل گیر شده بودند. بنی صدر دستور داد «همه نیروها هویزه را خالی کنند. مین گذاری در جاده هم ممنوع است.» حسین خودش را به آب و آتش زد تا با آقای خامنه ای تماس بگیرد. چندبار تماس گرفت تا موفق شد وضعیت شهر را اعلام کند. باید در شهر می ماندند، جاده هم باید مین گذاری می شد. آقای خامنه ای موافقت کرد. دستور بنی صدر لغو شد و پاس دارها در شهر ماندند تا دفاع کنند. بنی صدر دستور تخلی ه شهر را داده بود. بچه ها مانده بودند مقابل یک گردان تانک عراق. برای هرنفر یک تانک بود. ماندند و شهید شدند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد