فیلم اسعدیان، فیلم ساده و بیزرق و برقی است. سوپر استار ندارد، شخصیتهای اصلیاش -دو پیرزن مریض احوال و خسته- در نگاه اول چندان جذاب به نظر نمیرسند، کشمکشی بین کاراکترها یا تعلیق جدیای در قصه دیده نمیشود،جلوههای ویژه و ریتم تند و پرحادثه اتفاقات و اینجور چیزهای مختص عصر تکنولوژی ر ا هم که کلا بیخیال! با این حال خیلی راحت میشود با فیلم ارتباط برقرار کرد،دوستش داشت و از تماشایش لذت برد. فکر میکنید دلیلش چیست؟
توضیح: تیتر بر اساس یکی از قصههای کوتاه عالی ارنست همینگوی است:«یک گوشه پاک و خلوت»
درونمایه رفاقت
کیمیایی،به اضافه المانهای زنانه
یک قانون نانوشته میگوید وقتی پی قصهای بر رابطه دوتا از شخصیتهای قصه استوار است، رابطه گرم و باورپذیر میتواند قصه را نجات دهد و رابطه سرد و غیرواقعی میتواند قصه را خانه خراب کند. در «بوسیدن روی ماه» در رابطه «فروغ» و «احترام سادات» اتفاق اول افتاده و همه لحظههای پس و پیش فیلمنامه روی همین گرما، جان گرفته.
«حالا چهل ساله که با همیم. شدیم عینهو دوتا خواهر...». حتی اگر این
دیالوگ هم از زبان احترام سادات گفته نمیشد، تقریبا همه لحظههای رابطه
او با فروغ نشانی از این نزدیکی داشت. از همان ابتدای قصه وقتی توی
شلوغیهای قبل از پهن کردن سفره ناهار، احترام سادات نگار را روانه میکند
تا برنج را از خانه «خاله فروغ» بیاورد. از همان لحظه اول که نگار از راهی
وسط دیوار حیاط به خانه خاله فروغ میرسد، این «یکی بودن» عیان است. برای
اینکه بدانیم فروغ و احترام سادات چه روزهایی را با هم گذراندهاند، همین
بس که فروغ نامههای عاشقانه روزهای جوانی احترام سادات را مینوشته و
احترام سادات میدانَد فروغ با فرنی گلوی خشکش تازه میشود نه با چای.
همدلی و همراهی و از بر بودن همدیگر در رابطه فروغ و احترام سادات آنقدر
زنده و حقیقی است که میتوانیم به رفاقتشان غبطه بخوریم و به اصلا به
ذهنمان نرسد که برای کاری که احترام سادات کرد، «چرا» بیاوریم.
رابطههای باورپذیر
«زندگی» بدون شناسنامه
قبل از این، قبل از نگار و احترام سادات هم در سینمایمان نوهها و مادربزرگهایی را دیدهایم که به دلمان نشسته باشند. نوه و مادربزرگهایی که لحظههایی همدیگر را پیدا کردهاند و دل به دل هم دادهاند اما نگار (شیدا خلیق) و احترام سادات (شیرین یزدانبخش) یکی از شیرینترین نوهها و مادربزرگهای سینماییاند. یکی از باورکردنیترین نوهها و مادربزرگها. نوهای که به زبان همسنوسالهایش با مادربزرگش حرف میزند، بلند بلند میخندد و با طنازی و قربان صدقه رفتنهایش میخواهد مادربزرگ، شیطنتهایش را زیرسبیلی رد کند و مادربزرگی که سالهای فاصله سنش با نوه دردانهاش مانع نمیشود که حالش را نفهمد، که پنهانی به خندههای فارغالبالش لبخند نزند و امن و امین نوهاش نباشد. نگار یک نماینده تمام و کمال از نسل چهارمیهاست که از سالهای قبل از خودش بیخبر است. یک نسل چهارمی که قبل از «حادثه» با جنگ، با انتظار، با درددل مادربزرگ و با لایههای پنهانیتر زندگی غریبه است. یک نسل چهارمی که برای کودکی و جوانی کردن بیاضطراب، اصرار میکند پیش احترام سادات بماند اما «حقیقت» برایش یک بزرگ شدن آرام میآورد: «تو دیگه شدی محرم راز من و فروغ...» برای نگار، فارغ از همه اتفاقهای دنیا، همین یک جمله احترام سادات کافی است تا روز برگشتن به خانه همان نگار قبل نباشد.
گره داستانی جذاب
فراتر از دو راهههای اخلاقی
در نگاه اول «بوسیدن روی ماه» درباره «مادر» است. درباره «مادری کردن». درباره «مادر یک شهید» بودن. مادری بعد از سالها چشم انتظار «عزیز»ش بودن، حاضر میشود از خودش و درد همه سالهای انتظارش بگذرد؛ برای آرامش خیال «رفیق»ش یک گره در داستان انتظار خودش بیندازد. همین میشود که قصه بوسیدن روی ماه جز قصهای درباره مادر بودن، میشود قصهای درباره «رفاقت». میشود قصه را اینطور تعریف کرد که «رفیقی برای خاطر آرامش رفیقی، برای اینکه مرگ وقتی هنوز چشم انتظار است، سراغش نیاید، از آرامش خودش میگذرد».
همین میشود که قصه بوسیدن... میشود قصهای درباره «حقیقت عشق».
اینجاست که «نگاه» ِ همایون اسعدیان یادمان میاندازد در همین روزگار شلوغ،
در همین شهر پر های و هوی که گوشه هر خیابانش هزار ماجرا در حال رخ دادن
است، میشود از دو راهههای «اخلاق و بیاخلاقی» فراتر رفت و به «فضیلت
انسانی» رسید. او این حرف را در بستر قصهای «دست اول» تعریف میکند که «خط
داستانی»اش نه تنها در سینمای دفاع مقدس اولین است که در تاریخ سینمای
ایران هم نمونه مشابهی ندارد.
اجزا در خدمت کلیت
خزیدن آرام تصویر و صدا
جز حس «همراهی و همدلی» -که همه اتفاقهای قصه بوسیدن... با خودش میآورد- و جز حقیقی بودن و گرمای بازی بازیگرها -که اجازه نمیدهد باورشان نکنیم-، تکنیکیترین بخشهای فیلم هم طوری در صحنهها و شخصیتها حل شدهاند که به جای اینکه به قول معروف، «از کار بیرون بزنند» و مستقل و خارج از کلیت اثر به چشم بیایند، حس و حال صحنهها و آدمها را چندبرابر و عمیقتر میکنند. موسیقیای که در تلخترین لحظههای احترام سادات میشنویم، نه یک موسیقی روی صحنه، که نوار کاستی است که خودش توی ضبط Play میکند. نوار کاستی که توی جعبه چوبی نوار کاستهای «حسین»ش، عمری بیست ساله دارد و میتواند در چند لحظه، احترام سادات را به بیست سال پیش ببرد و ما را به حس و حال او نزدیک کند. به جز موسیقی، تدوین قدرتمند «هایده صفییاری» هم با هوشمندی تمام، ریتم کشدار فیلم را (که به واسطه حال و هوای قصه، باید همینقدر کند باشد) قابل تحمل میکند.
مثلا لحظههایی که فروغ از بیاشتهاییاش حرف میزند و یک کات
بهموقع ما را به غذا خوردنش میرساند، باعث میشود ناخواسته در اوج تلخی
فیلم لبخند بزنیم و چند ثانیهای درد احترام سادات و سنگینی قصه را فراموش
کنیم. اینجاست که انگار همه چیز در خدمت تزریق «حال» ِ فیلم به ماست. حالی
که مثل خود زندگی است و در گستردهترین لحظههای غمها و انتظارهایش هم
میشود چند ثانیهای خندید.
پرونده کاملی درباره «بوسیدن روی ماه» را به همراه مصاحبه با همایون اسعدیان و شیدا خلیق
در شماره ۳۸۱ همشهری جوان
محبوبه افتخاری