یدالله کلهر
جانشین فرمانده لشکر 10 سیدالشهدا(ع)
تولد: 1333
شهادت: 28 دی 1365
محل شهادت: شلمچه
برای خواندن زندگینامه به ادامه مطلب بروید....
روزهای اول سربازی بود. فرمانده های پادگان خیلی سخت می گرفتند، بیش از اندازه. همه سربازها عصبی شده بودند. یک شب که بعد از ساعتها تمرین رژه خوابیده بودند، گروهبان آمد توی آسایشگاه و فریاد زد: "بشمار سه، همه پوتینها رو دست بگیرید، برید تو حیاط. یالا" همه رفتند توی حیاط. تا رسیدند توی حیاط و به صف ایستادند، داد زد: "بشمار سه، همه برگردید توی آسایشگاه" برگشتند. نیم ساعت بعد دوباره آمد گفت بروید توی حیاط. یک بار دیگر این را تکرار کرد. کسی جرات نمی کرد چیزی بگوید. یدالله از توی خرت و پرتهاش یک گوجه فرنگی برداشت و بی هوا پرت کرد طرف گروهبان. بعد هم فریاد زد "پدر مارو در آوردی، مردم آزار!" این را که گفت بچه ها ریختند سر گروهبان و حسابی زدنش. چند ساعت بعد، افسر نگهبان و چند نفر دیگر آمدند توی آسایشگاه. ماجرا را براش تعریف کردند. افسر گفت "این دفعه بخشیدمتون، ولی دیگه تکرار نشه" از آن به بعد دیگر هیچکس بیدلیل اذیتشان نکرد.
یک روز رفت پیش پدرش و گفت از دختر یکی از آشناهاشان خوشش می آید. پدر و مادرش رفتند و قرار عقد گذاشتند. یدالله خیلی سرش شلوغ بود. نمی آمد خانه. پدر رفت پادگان سپاه دنبالش. همین که داشت به نگهبان دم در می گفت که کی هست و با کی کار دارد، دید یدالله و چند نفر دارند از دور می آیند. یدالله کلاه خود سرش بود و روی دوشش آر پی جی. با هم می خندیدند و می آمدند. پدر پیش خودش گفت "ببین ما رو گذاشته سرکار. میگه برید خواستگاری اون وقت برا خودش خوش می گذرونه" رفت جلو. با هم سلام و احوالپرسی کردند و پدر بهش گفت "کجا داری میری؟ قرار عقد گذاشتیم!" یدالله خندید، دست گذاشت روی شانه پدر و گفت "فعلا که داریم میریم کردستان. این سی نفری که می بینی نیروهای من هستن. مسئولیتشون با منه نمی تونم ولشون کنم برن وسط نیروهای ضد انقلاب و خودم بیام سر سفره عقد. اگه برگشتم که هرکاری گفتید گوش می کنم. اگر هم برنگشتم که هیچی"
انبار مهمات را زدند. بغضش گرفت. کلی دوندگی و التماس کرده بودند تا این مهمات را از بنی صدر بگیرند. حالا همش داشت دود میشد و میرفت هوا. به خودش آمد. با چندتای دیگر از بچه ها دویدند توی انبار و هرچه می توانستند با خودشان می آوردند. خطرناک بود. فقط کافی بود خمپاره ای، خرج آرپی جی ای، چیزی منفجر شود تا همه شان بروند هوا. اما در قید این چیزها نبودند. یکی از ارتشیها به یدالله گفت " چیکار دارین می کنین؟ می دونین چقدر خطرناکه؟" یدالله بهش نگاه کرد و گفت "اگه بدونی چه پدری ازمون درآوردن تا اینها رو بهمون بدن. اگر سرمم بره نمیذارم همین جوری دود بشن برن هوا"
توی حیاط پادگان، بچه ها داشتند با هم والیبال بازی می کردند. قرار گذاشته بودند هرکسی توپ را اشتباه بیندازد، برود پشت خط بایستد. یدالله توپ را زد تو اوت. کاپیتان جلوتر ایستاده بود. نمی دانست کی توپ را خراب کرده. تا برگشت با عصبانیت بگوید "برو پشت خط، خراب کردی!" دید یدالله رفته پشت خط ایستاده.
شب بود. رفته بودیم مین خنثی کنیم. نزدیکهای صبح یک مین پیدا کردیم که تا به حال ندیده بودیم. نمی دانستیم چه جوری خنثی می شود. برداشتیمش و با خودمان آوردیم عقب. سر راه، حاج کلهر را دیدیم. مین را بهش نشان دادیم و ماجرا را براش تعریف کردیم. گفت "سراتون رو بیارین جلو" خم شدیم روی مین. محکم زد پس گردن همه مان. گفت "میدونید این مین چقدر حساسه؟ با یه ضربه کوچیک منفجر میشه. برداشتین و آوردین اینجا که چی؟ این پس گردنی ها زدم تا دیگه حواستون رو جمع کنید"
یکی از بچه ها می خواست برود خواستگاری. به یدالله گفت همراهش برود. خانواده دختر از وضعیت مالی پسر پرسیدند. گفت حقوقش فلان قدر است و خانه ندارد و... . پدر و مادر دختر، خانه داشتن پسر براشان خیلی مهم بود، آن قدر که داشتن جواب رد می دادند. یدالله گفت "آقا داماد ما خونه داره. اگه مشکل فقط خونه است باید عرض کنم که خونه دارن. دیگه جز این مشکلی نیست؟" پسر برگشت رو به یدالله و گفت "حاجی من که خونه ندارم!" یدالله گفت "ساکت! همین که من میگم. میگم خونه داری، یعنی داری. همین" خانواده دختر رضایت دادند و قرارهای بعدی را گذاشتند. از آنجا که آمدند بیرون پسر به یدالله گفت "حالا خالی بستی به خیر گذشت. ولی چند وقت دیگه که گندش دراومد چی؟" یدالله گفت "کی میگه دروغ گفتم؟ اسمت توی قرعه کشی خونه های سازمانی سپاه در اومده" همه چیز که به خوشی تمام شد، طرف فهمید که قرعه به اسم خود یدالله در آمده بود.
هیچ وقت راضی نمی شد بچه ها پشت سرش نماز بخوانند. هرجوری بود در میرفت. یک بار جایی اردو زده بودند و برای نمازخانه، یک سوله درست کرده بودند. سوله از جلو به عقب شیب داشت. سقف انتهای سوله خیلی کوتاه بود. یدالله آمد تو، دید بچه ها نشسته اند ته سوله و دارند دعاهای قبل نماز می خوانند. قدش بلند بود. ته سوله جا نمی شد. بو برد که قصه چی است. نشست یک گوشه تا بچه ها نمازشان را شروع کنند آنوقت راحت بایستد نمازش را بخواند. اما آنها همین طور نشسته بودند. انگار هیچ عجله ای نداشتند. یکی از رزمنده ها که سن و سالی ازش گذشته بود و همه بهش احترام می گذاشتند، آمد توی سوله. یدالله را که دید گفت "حاجی جون پاشو که این دفعه قد و قامتت کار دستت داد. باید وایستی جلو" یدالله نمی توانست حرف پیرمرد را گوش نکند. سرش را انداخت پایین و با اکراه جلو ایستاد.
حاج کلهر با یکی از بچه ها داشتند توی کانال میرفتند. خمپاره کنارشان خورد زمین. گرد و خاک که نشست، حاجی آمد بالای سرش. ترکش خورده بود به صورتش. کولش کرد و بردش تا بهداری. داشتند صورتش را پانسمان می کردند که دید پشت لباس حاجی پر خون شده. گفت "حاجی زخمی شدی؟" حاجی گفت "نه. چیز مهمی نیست. چند تا ترکش خمپاره رفته تو کمرم"
نشسته بود با فرمانده اش شوخی می کرد. "حاجی کی می خوای شهید شی، یه دلی از عزا دربیاریم" یدالله خنده اش گرفت و گفت "دلتو صابون نزن. اولا که بادمجون بم آفت نداره. دوما اگرم آفت بزنه کسی بهت حلوا و شام وناهار نمیده، خیالت راحت" همین طور می گفتند و می خندیدند. چند روز بعد همان که داشت با حاجی شوخی میکرد یکی از بچه ها را دید که ناراحت است. پرسید " چت شده؟ خبری شده؟" طرف گفت "مگه نمی دونی! حاج یدالله شهید شده" یخ زد. بغضش گرفت. باورش نمیشد. همین چند روز پیش داشت سر همین شوخی می کرد.