مجید بقایی
فرمانده قرارگاه کربلا
تولد : بهمن ماه سال 1337
شهادت :9 بهمن 1361 محل شهادت : فکه
برای خواندن زندگینامه مختصر شهید مجید بقایی به ادامه مطلب بروید....
از صبح که راه افتادیم مدام می گفت «تو بوی بهشت رو حس نمی کنی؟»
پیش خودم فکر می کردم این هم از اثرات نماز شب است. می خندیدم و چیزی نمی گفتم. دوباره تا می آمدم حرف بزنم و گزارش بدهم صدای قرآن خواندنش را می شنیدم. چند بار گفتم «آقا مجید! آقا مجید!» توی حال و هوای خودش بود. انگار صدایم را نشنیده باشد همینطوری قرآن می خواند. زدم روی شانه اش «آقای بقایی! آقا مجید بقایی!» نگاهم کرد. نگاه که نه، انگار فقط رویش را برگردانده باشد طرفم. من را نمی دید. گفتم «برادر! من اومدم گزارش بدم. دیشب که نذاشتی حالا گوش کن» اشکهایش را پاک کرد. من هم شروع کردم. از دیشب تا حالا چند بار آمده بودم قرارگاه کربلا و برگشته بودم تا به مجید که فرمانده سپاه شوش بود گزارش بدهم. می دانستم قرار است فردا بروند فکه برای شناسایی و طرح عملیات جدید. گزارش من به دردشان می خورد. مجید عادت داشت بعد از شناسایی نیروهاش، خودش هم حتما برود منطقه را شناسایی کند. خودش می گفت «باید بدونم بچه های مردم رو دارم کجا می فرستم. منطقه باید از هر لحاظ بررسی بشه.»
حالا هم داشت با حسن باقری می رفت برای شناسایی. گزارشم که تمام شد، مجید دوباره شروع کرد قرآن خواندن. رسیدیم به قرارگاه نجف. منتظر حسن باقری بودیم. قرآن کوچکش را داد دست من و گفت «نگاه کن ببین درست می خوانم یا نه!»
سوره فجر بود. شروع کرد. تقریبا رسیده بود آخر سوره که حسن باقری آمد و نشست توی ماشین. مجید آیه آخر را خواند و دوباره تکرار کرد. چند بار. بعد گفت «توی این آیه، یه گیری دارم. آخرش یه گیری دارم.» حسن باقری خندید و گفت «من می دونم گیرت کجاست. «فادخلی فی عبادی و ادخلی جنتی» تو باید وصل بشی تا گیرت رفع بشه.» بعد دوباره خندید. من هم خندیدم. مجید گفت «روشن کن بریم» گفتم «آقا مجید من باید برم خط. نمی تونم باهاتون بیام.» گفت «خب پس جیپ رو بذار، استیشن رو ببر.» گفتم «چشم» و پیاده شدم رفتم.
حرف مجید از یادم نمی رفت. مدام توی ذهنم تکرار میشد. آن از دیشب که تا صبح نماز خوانده بود و این هم از امروز. آخرش هم که حرف حسن باقری تکانم داد. تصویر مجید از جلوی چشمم محو نمی شد. انگار همه این سالها شده باشد یک فیلم. انگار همه اش تکرار شود. از بهبهان، از پیش از انقلاب، از جنگ.
مجید سر دسته ما بود. توی هر کار انقلابی، توی هرکاری که خطر پشتش خوابیده باشد. از ترور «داوودی» ساواکی توی بهبهان گرفته تا حالا که شده بود فرمانده قوای یکم کربلا.
نمی خواستم به چیز بدی فکر کنم. پیش خودم گفتم «انشاءالله سالم بر می گردد.» برایش آیت الکرسی خواندم. و یادم آمد توی عملیات طریق القدس، نزدیکی های بستان، سه روز توی محاصره گرسنه و تشنه گیر افتاده بود. کی باورش میشد که مجید زنده مانده باشد؟ وقتی برگشت انگار من دوباره زنده شده باشم. با خودم فکر کردم، آدمی که از بین آن همه عراقی خودش را نجات داده باشد... . ولی مگر این حرفها آرامم می کرد؟ تا رسیدم سایت موشکی، چهره مجید مدام جلوی چشمم بود. با آن لباسهای سپاهش. ندیده بودم مجید لباس نو تنش کند. ندیده بودم از سپاه حقوق بگیرد. ولی خوب یادم هست یک بار که خودم خواستم حقوق نگیرم دنبالم کرد و به زور پولها را چپاند توی جیبم و گفت «تو زن و بچه داری. باید خرجشونو بدی یا نه؟» خندیدم. گفتم «اتفاقا می خوام بهت یه مورد خوب معرفی کنم.» رویش را برگرداند «تو که می دونی من با جنگ ازدواج کردم.»
نگذاشت بقیه حرفم را بزنم. می دانستم تا این جنگ تمام نشده مجید ازدواج نمی کند. بارها دیده بودم برادرش آمده بود تا در مورد دانشگاه و واحدهای مانده اش با مجید صحبت کند. ولی مجید حرفش همان بود. می گفت «من برم درس بخونم که چی بشه؟ آخرش میشم رئیس یه بیمارستان یا یه پزشک. جون چند نفر رو می تونم نجات بدم؟ اینجا ولی جون هزار نفر رو نجات میدم.»
همین حرفاش بود که نمی گذاشت جوابش را بدهیم. زندگیش را ول کرده بود آمده بود وسط جنگ. وسط توپ و خمپاره. صدای شلیک یک موشک آمد. تقریبا رسیده بودم قرارگاه. بچه های بهبهان اینجا بودند. همشهری های مجید بقایی. وارد که شدم همه شان نگاهم می کردند. چیزی نمی گفتند. سلام کردم. یکیشان چیزی زمزمه کرد که اسم مجید را بین حرفهاش شنیدم. پرسیدم «چی شده؟» گفتند «چیزی نشده!» و رفتند دنبال کارشان. انگار همه شان ناراحت بودند. فکر و خیال دست از سرم برنمی داشت. هرچی اصرار کردم کسی چیزی نگفت. رفتم سراغ معاون قرارگاه. گفت «بیا تو کارت دارم.» گفتم «نمی آم. کار دارم. فقط بگو برا مجید اتفاقی افتاده؟» گفت «نه! ... تو از کجا می دونی؟» جوابش را ندادم. فقط نگاهش کردم. منتظر بودم چیزی بگوید. گفت «مجید زخمی شده»
گفتم «به ولای علی شهید شده.» و از اتاق امدم بیرون. فقط صداش را شنیدم که فریاد زد «یک اینو بگیره. الان خودشو به کشتن میده.» نشستم پشت ماشین و حرکت کردم سمت بیمارستان اندیمشک. از صبح تا حالا مدام می گفت «بوی بهشت ... بوی بهشت ...»