یادداشت محسن امین در شماره 305 همشهری جوان
نیمه پر لیوان خالی

دو سال پیش وقتی برای تهیه گزارش به تخت جمشید میرفتیم، به عنوان یک ضرورت اجتنابناپذیر برای بازدید از چنین اثر تاریخی مهمی، قبل از حرکت اقدام به قضای حاجت کردیم. شنیده بودیم آنجا مدتهاست معضلی به نام دستشویی دارد و ملت اسیر و سرگردان میشوند. البته آنجا که رسیدیم، متوجه شدیم کمی دیر رسیدهایم، چون شهرداری همت و بلکه غیرت کرده و سرویس بهداشتی مبسوطی راهاندازی کرده بود و البته به سنت همه جا، یک نفر راهنما هم دم در داشت که نقدی حساب میکرد. خلاصه از آنجا که سوژه از دست رفته بود، گفتیم سری هم به آن تخته سنگها بزنیم ببینیم ما کی هستیم و اینجا کجاست؟ اما در آن محوطه باستانی، کسی نبود که راهنما باشد، حتی اگر بخواهد مثل آن پیرمرد جلوی دستشوییها، نقدی حساب کند! فقط یک آدم غایب از نظر، از پشت میکروفن دائم به آنهایی که شیطنت میکردند هشدار میداد.
امسال، وقتی قصد دیدن مجموعه باستانی هفت تپه در خوزستان را کردیم تا طوافی دور عمارت غریب چغازنبیل بزنیم، باز جهت احتیاط، در همان شوش قضای حاجت کردیم، اما مجموعه به مانند تخت جمشید، سرویس بهداشتی مبسوطی داشت، با پیری که راهنما و مراقب ملت بود و چند نفری مسئول جمع کردن آنلاین زبالههای احتمالی محوطه. خلاصه که شاد و دوربین به دست، وارد حریم آن معبد آجری دوره عیلامی شدیم که به استناد آجرنوشتههایش، برای خدای نادیده توانا ساخته شده بود. و ما بندگان این خداوند نادیده، کمی سرگردان گشتیم به امید دیدن پیامبری که راز معبد بر ما باز گوید. یک دور که زدیم، خیل عظیمی از خلق را دیدیم که دور مردی جمع شدهاند. اول خیالمان شد که سراب است. اما جلوتر که رفتیم، دیدم طرف، پیامبری است که به سان یک باستانشناس کارکشته، دارد آجر به آجر تاریخ و فرهنگ مردمان این شهر را توضیح میدهد. و از آنجا که ما آدم خوشبینی بوده و هستیم، به درگاه همان خداوند نادیده شکر گذاشتیم که لااقل این یادگار تاریخ کهن، راهنمایی بهویژه برای ایام پر بازدید نوروز دارد.
دور که تمام و شد و قصد خروج کردیم، در کمال حیرت و تعجب، آقای راهنما هم قصد خروج کرد! او فقط یک آدم مطلع علاقهمند بود که به اینجا دلبستگی داشت و از طرف هیچ اداره میراث فرهنگی، به رسالت راهنمایی و ارشاد بازدید کنندگان آن مجموعه مفتخر نشده بود. عمارتی که آنقدر اهمیت دارد که در عهد ناصری، فرانسویان خاکش را به توبره کشیدند و بردند.
ما این همه مدت، داشتیم به نیمه پر یک لیوان خالی نگاه میکردیم...