ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
کسی به سرهنگ نامه نمی نویسد
همشهری جوان/ شماره 324/ احسان رضایی: از وقتی که خبر را شنیدهام، حالم عوض شده است. انگار که کسی در درونم مشغول باشد به این طرف و آن طرف پریدن. سرهنگ مگر برای من اهمیتی داشت؟ شادی از محو ظلم را بگذاریم کنار، رفتن یا ماندن قذافی که تاثیری در زندگی روزمره ما نداشت. دیگر مثل زمان شیخ سعدی نیست که تا طرابلس مرزی در کار نباشد و بشود همینطوری کفش و کلاه کرد و رفت تا خوشحالترین شهر امروز دنیا و در آنجا شعر خواند. تنها نسبت قذافی و ما، یکی این بود که آن سید خوشسیما را برد به نمیدانم کجا و از آن طرف هم بودجه «شیر صحرا» را تامین کرد تا یکی از فیلمهای محبوبمان ساخته شود. بهجز اینها، نه داد و ستدی داشتیم با لیبی و نه ربط و رابطهای. نه کتابی از یک نویسنده یا شاعر لیبیایی به دستمان رسید، نه فیلمی از آن کشور دیدیم، نه مسابقهای با تیمهای آن کشور داشتیم، نه هیچ چیز دیگر. به قول قدیمیها نه خانی رفت و نه خانی آمد. هر چند وقت یک بار اخبار سرهنگ را میشنیدیم که خیمهاش را در فلان شهر به پا کرده و در آن شهر و آن یکی مجلس، چه ادعاهای جدیدی کرده است و بعدش هم نقل خبرش برای خندیدن به آنهمه نخوت و خودبزرگبینی بیمارگونه. شاید اگر این انقلاب اخیر نبود و آنهمه خشونتی که سرهنگ با مردم خودش کرد، هیچوقت دیگر هم نفهمیده بودیم که این سوژه خنده ما، چه بلایی سر مردمش آورده است در این 40 سال. این روزها شعری دست به دست میشود در صفحات اینترنتی که یک شاعر لیبیایی برای معشوقش تعریف میکند: «یکی گلوله میخورد/ قذافی میخندد/ یکی بازداشت میشود/ قذافی میخندد/ یکی بمب میافتد در پیراهنش/ قذافی میخندد...» میگویند در همین شش ماه آخر، قدافی 40هزار نفر از مردمش را کشت. آن شاعر، شعرش را این طوری تمام کرده است که از خواننده میخواهد پیغامش را به معشوق برساند: «از ما/ تنها یک نفر زنده میماند/ به او بگویید/ لبخند قذافی را/ از بیلبورد شهر پایین بیاورد.» سرهنگ برای من هیچوقت اهمیتی نداشت. با این حال خدا میداند که از وقتی این شعر را خواندم، یک چیزی توی دلم مچاله شد. انگار که یک نفر از هولناکی خبر پایانی شعر، رفته باشد گوشهای و زانو به بغل گرفته باشد. یک نفر که حالا و با شنیدن خبر پایان سرهنگ، بس نمیکند از بالا و پایین پریدن.