ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
پرده خاطرات
این بود که ریسهها مثل ریسههای حرم طوری شکم بردارند که انگار دارند لبخند میزنند؛ مثل بابارمضان. هروقت گنبد طلایی را میدید، دستی به سینه میگذاشت و تعظیم میکرد و من هم مبهوت او، همان کار را میکردم.
فقط نمیفهمیدم چرا؟ داخل حرم هم، شانه او، نشیمنگاه من بود. روی شانه بابارمضان که گهگاهی تکان میخورد و میفهمیدم دارد گریه میکند، خودم را در آینهکاریهای دیوار میدیدم؛ کج و معوج. مواقعی هم که ضریح شلوغ بود، وظیفه دست کشیدن به ضریح با من بود و بعد هم دستی که روی سر من کشیده میشد.
حالا 16سال است که گوشه این عکس خالی شده، بابارمضان رفته اما هروقت مشهد میروم یا موقع تولد امام رضا(ع)سه سالم بود که با بابارمضان، این عکس را گرفتم. بابا رمضان، پدربزرگ مادرم بود و من میشدم نتیجهاش.
70سال اختلاف سنی داشتیم اما وقتی مشهد میرفتیم، علائق مشترکمان زیادتر میشد. از همین عکس گرفتن با پردههای نقاشی شده حرم تا گز کردن راسته خیابان تهران و بازار رضا.
بابارمضان مثل من علاقه زیادی به غذای حضرتی داشت و حوض پرآب صحن موزه. عاشق عود و آن پرهای رنگارنگ دست خادمان بود. همیشه سوغات مشترکمان از مشهد، هم همین عود و پرها بود. برای همین، خانه ما، بعد از سفر مشهد، پر بود از بوی عود و رنگ پرها.
شاید هم دیدن ریسههای چراغانی حیاطهای حرم امامرضا(ع) بود که پای ریسه را به خانه ما بازکرد؛ ریسههایی که طوری حرم را پرمیکردند که انگار دارند لبخند میزنند. ماهم اگر در خانه سعی میکردیم، دوتایی، ریسهکشی کنیم، تلاشمان که دوز نمایش حرم در تلویزیون و بقیه رسانهها بالا میرود، آن خاطرات مشترک، بیشتر جان میگیرد. فقط این روزها دیگر خبری از آن پردههای با ضریح قدیمی نیست.