همشهری جوان

پاتوق دوستداران همشهری جوان

همشهری جوان

پاتوق دوستداران همشهری جوان

یادداشت احسان رضایی در شماره ۳۳۰ همشهری جوان



از تو چه کس آشناتر ای شاه غریب



نصفه‌شبی بلند می‌شوم کورمال کورمال دنبال کتابم می‌گردم. نمی‌خواهم کسی را بیدار کنم. دلم هم نمی‌آید سوژه‌های امشب عادل فردوسی‌پور را، ولو با همین صدای کم، از دست بدهم.

قرار است این کتاب من را از دست خواب نجات بدهد. این کتاب چیز عجیبی است؛ شرح زندان رفتن گروهی از مبارزان زن در سال‌های دهه 50 است و آن‌قدر وحشت دارد که بتواند خواب را دور بکند.



عادل اما انگار از غلبه خواب و ترس زندان‌های پهلوی خیلی دور است. سر حال و قبراق، می‌خندد و شوخی می‌کند و به بازی داماش-شاهین لقب می‌دهد «داربی متهمان اختلاس».

باید خیلی فکر کنم تا طنزش را بگیرم. حواسم توی کتاب است و صحنه‌های دلهره آور آن. «فاطمه نگفت کسی که رفته بوده روی شکمش پوتین پایش بوده یا از آن کفش‌های نوک‌تیز.



فقط گفت او را روی تخت فلزی داغ خواباندند و با پا رفتند روی شکمش.» چطور می‌شود با یک آدم دیگر این کارها را کرد؟ عادل هنوز سر حال است. از دبیر کل فدراسیون می‌پرسد «چطور می‌شود این‌همه بی انضباط باشد یک فدراسیون؟» توی کتاب هنوز بوی گوشت سوخته می‌آید.

این بابا سر «قرار» لو رفته است. با آن کسی که باید می‌آمده سر قرار، قبلا تلفنی صحبت کرده بوده و دیده بوده که عصبی است. حال طرف را پرسیده و او گفته بوده خوب است و «از توی مستراح حرف می‌زنم».



می‌گوید حالا فهمیده که منظورش این بوده که وارد یک بازی کثیف شده بوده. توی تلویزیون اما تماس تلفنی برقرار نمی‌شود و عادل می‌خندد که «تلفن ایشون انگار به‌طور خودجوش خاموش شده».

سرم هی می‌آید بالا و می‌رود پایین. توی تلویزیون، هوادارهای ملوان دارند دسته‌جمعی سرود می‌خوانند و توی کتاب، یکی از زندانی‌های کمیته مشترک دارد آواز می‌خواند و بقیه با ضرب گرفتن روی در سلول‌ها همراهی‌اش می‌کنند.



تلفن خودجوش وصل می‌شود. بعد هم چند نفر دیگر می‌آیند روی خط و از مدیریت سپاهان می‌گویند. توی کتاب اما بین یک دستگیرشده جدید و بازجوها جر و بحث است. بین کتاب و تلویزیون مرددند چشم‌هایم.

توی یکی خنده است و حیرت، توی یکی فقط حیرت. داستان رسیده است به آنجا که این دستگیرشده جدید را برده‌اند روی «صندلی سوئیسی» بنشانند که کلاهی فلزی روی سر دارد و جای فلک بر پاها.



می‌گوید صدا توی آن کلاه فلزی می‌پیچد و برمی‌گردد توی سر و این، بدتر از درد پاهاست. «یاد مادرم افتادم و مثل او شروع کردم به صدا زدن ائمه. داد زدم یا امام رضا (ع)» و بعد دیگر آرام می‌شود. کتاب را می‌بندم. تلویزیون را خاموش می کنم. چشم‌هایم را می‌بندم. دراز می‌کشم و زیر لب صدا می‌زنم «یا امام رضا».

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد