ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | 4 | |||
5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 | 11 |
12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 | 18 |
19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 | 25 |
26 | 27 | 28 | 29 | 30 |
شب دراز بود و قلندرها بیدار، نه به خاطر دورهم جمع شدنهای یلدا، به خاطر ترس از دوباره لرزیدن زمین! پارسال همین روزها بود. رسیده بودیم به سرزه، 40 کیلومتری شهر ریگان، جایی در جنوب بم، درست شش روز قبل از سالروز آن زلزله فراموش نشدنی بم و یک روز بعد از زلزلهای دوباره در روستاهای دور افتاده کرمان که خانه مردمانش، از سنگ و گل و چوب بود. ساعت: دو بامداد، هوا تاریک و بس ناجوانمردانه سرد.
کم پیش میآید خبرنگاری سعادت داشته باشد که همزمان با حادثه به موقعیت برسد اما آن روز، انگار تقدیر ما بود که در آن تاریکی شب، سوار بر آمبولانس مزدا- که یادگار ژاپنیهایی بود که هفت سال پیش برای کمک به زلزله زدگان بم آمده بودند- دل به جاده خاکی بزنیم و دو ساعت بعد از تمام شدن جاده آسفالت، به محدوده زلزله زده برسیم. هوا تاریک بود و آرام، و درست چند روز بعد از دستگیری ریگی. ما رفته بودیم برای دیدار با خانوادههای حادثه انفجار معدن زغالسنگ در کرمان که دستمان آمد کاری نشدنی است. شش صبح از تهران پرواز کرده بودیم و هشت رسیده بودیم به کرمان که خبر زلزلهای درست در شب یلدا را دادند. سوژه اصلی را بیخیال شدیم و به اصرار، با دوستان هلالاحمری همراه شدیم و دل زدیم به بیابان تاریکی که سرما زده و زلزله زده بود. زلزله این بار، نه به شهری خفته از مردمان که به منطقهای دورافتاده زده بود که مردمانش داخل خانههایی زندگی میکردند از سنگ رودخانه و گل. آن شب، نیمه محرم بود و ماه کامل و آسمان کویر صاف، ستارهها هم حسابی سرحال بودند و همه چیز تمام بود برای یلدایی که همه منتظرش بودند، اما به جایش، زلزله آمده بود. همه جا تاریک بود و سخت میشد فهمید دهاتشان چقدر بزرگ است. تنها نشانههایی که ما را در تاریکی راهنمایی میکرد، نور مختصر آتش چوب کنار چادرها بود و چراغ جوان موتور سواری که کار نورپردازی برای عکاسمان را انجام میداد.
آنها برنامهای برای شب بیداری و مهمانداری یلدا نداشتند اما یلدای متفاوتی برایشان رقم خورده بود. آتش چوب داخل چادر هلال احمر یا کپرهای خودشان میسوخت، البته بدون هندوانه و طبقهایاناری که در مسیر، کیلویی 2500 تومان میفروختند.
یلدا، همیشه مهربان نیست!