همشهری جوان/شماره 348/زهرا الوندی:
تا زمانی که برف ببارد، یعنی ادوارد زنده است و آن بالا روی تپهها دارد به درختها و گل و گیاههایش رسیدگی میکند و برف میسازد. خوب که نگاه کنی، شاید توانستی مرا هم ببینی که زیر آن برف دارم میرقصم.
ادوارد
قهرمان دوره بیرویایی و خمودگی است. برای اینکه وقتی ببینیش تا مدتها سفت
و سخت به زندگیت میچسبد و حالت را خوب میکند. کم هستند فیلمها و
شخصیتهایی که حال آدم را تغییر دهند؛ طوری که دلت را بلرزانند و از داخل
خالیت کنند و با چیزی جدید جایش را پر کنند. ادوارد دستقیچی از آن
شخصیتهاست که این کار را میکند.
شاید با همان قیچیهای تیز و بلند که اگرچه زشت به نظر میرسند و ترسناک اما درون هر چیز آشفتهای زیبایی میبیند و سه ثانیهای آن را از دل شلوغی میکشد بیرون و حالت خوب میشود.
کاری که نمونههایش را در شمشادهای بلند و شلوغ و موهای آشفته و در هم و برهم سگها و در شخصیت آدمها میبینم. همین ویژگیاش است که بالای تپه وقتی برای اولین بار خودش را به پگ (زنی که همانجا تصمیم میگیرد او را با خود به پایین تپه و بین آدمها ببرد) نشان میدهد، با وجود آن قیچیهای بزرگ در دست باعث میشود جز یک لحظه نه پگ را بترساند و نه ما را. ترس از او و قیچیهای بلندش فقط تا لحظهای است که در سایه ایستاده و هنوز چهره ادوارد را ندیدهایم.
وگرنه کی میتواند او را ببیند و در چشمهای معصومش نگاه کند و نقص بزرگش را فراموش نکند؟ آن هم وقتی با آن همه قدرتی که در دستش است، آن قیچیها که با آن هر کسی را میتوان ترساند، میایستد و صورت زخم خوردهاش را میبینیم و نگاه ترسیدهاش را که درباره مرگ پدرش، کسی که او را ساخته، درست مثل بچههایی که اصلا با مفهوم مرگ آشنایی ندارند میگوید: «خوابید و دیگه بیدار نشد.» و با دل آدمیزادیمان میسوزیم که بیچاره ادوارد!
اما ادوارد با وجود ظاهر مکانیکیاش، موجودی است
که مثل ما که لابهلای آدمها بزرگ شدهایم، مکانیکی و خشک رفتار نمیکند و
سخت نمیگیرد. دلش؛ که اولین چیزی است که پدرش برای او طراحی کرده (اصلا
ایده ساختنش از یک قلب بیسکوییتی شیرین آمده) به روی همه باز است. از آن
بالا که پایین میآید کافی است آدم مهربانی مثل پگی به او اطمینان خاطر
بدهد که نگران همسایهها نباشد که همه خوبند و مهربان؛ آن وقت بلافاصله
لبخند میزند و جز دوستی به هیچی فکر نمیکند.
نگران سوءاستفادههایی که ممکن است از او بشود هم نیست. اصلا نمیداند سوءاستفاده یعنی چه. بیاینکه کاسبانه به فکر پول باشد؛ از آن رفتارهای ما آدمهای زمینی، میرود سراغ حرص درختچههای همسایهها و تا شوهر پگ از دستمزد او نپرسد به آن فکر هم نمیکند «اما بدون پول به آدم کلوچه نمیدهند. میدهند؟» چنین چیزی برایش معنی ندارد ولی باید کم کم یاد بگیرد، اگر یاد بگیرد! عوضش لبخند میزند و با دقت قیچیهایش را به هم میزند و تا چشم به هم بزنی، از شمشادهای کوتاه و بلند، خانواده سبزی درست میکند. به خاطر همینها و صورت رنگ پریده و زخمهای صورت و قالب خشکی که برای حرکتش دردسر درست میکند؛ طوری که شبها باید دستهایش را در هوا معلق نگه دارد و بخوابد یا شاید هم اصلا نخوابد.
همه اینها ادوارد را به چیزی بیش از یک موجود افسانهای ساده تبدیل میکند، موجودی که از بیعدالتیای که در حقش شده عصبانی میشویم و با چیزی بین محبت و دلسوزی و ترحم و حتی خشم دلمان میخواهد همراه با کیم (دختری که ادوارد دوستش دارد) ادوارد را پنهانی برگردانیم به همان جایی که از آن آمده. دنیای عجیب و ناشناخته آن بالای تپه. جایی که تنها اما بیدردسر زندگی کند.
کار دیگری هم که علیالظاهر و با وجود همه وعده وعیدها برای معرفی دکتر خوب برای رفع نقصش از کسی ساخته نیست. هر چند که علاقه خود ادوارد هم برای عمل باشد (ولو که بعد عمل دیگر موجود خاصی نباشد)، همچنان دستها قیچی میمانند و کاری که حالا بیشتر از هر وقت برایش اهمیت دارد، در اذهان فراموش میشود.
حالا عاشق کیم شده که دوستی به اسم جیم هم دارد. آن هم جیمی که جز ظاهری آدمیزادی برتری دیگری نسبت به ادوارد ندارد. با این حال از آنجا که کار دنیا روی حساب و کتاب است، کیم از آن اوست. ادوارد بیچاره فعلا باید تلاش کند و با آن دستها توجه کیم را جلب کند. با دقت تکه گوشت سر میز را میبرد و نوک تیغه قیچیاش تکهای گوشت میزند و آن را سمت یکی از دوستهای کیم میگیرد.
شاید خندهدار اما تاثیرگذار. آن وقت چه؟ دختر دست او را پس میزند و بلند اعلام کند که هرگز نمیتواند این گوشت را بخورد چون کار ادوارد بهداشتی نیست. و ادوارد بیچاره وقتی میخواهد گوشت را توی بشقاب کیم بگذارد هم به قول ما آدمها خرابکاری میکند و آن را روی لباسش میاندازد و کیم بلند میشود تا لباسش را تمیز کند.
و اینجاست که بعضی مناسبتهای آدابی آدمیزادی حال آدم را خراب میکند! این خرابی حال چیزی است که در طول مدت دیدن ادوارد هی بالا و پایین میرود و هی کم و زیاد میشود. آن وقت که از ایستگاه پلیس به خانه بر میگردد (در خانه جیم گیر افتاده بوده و همه گمان میکنند به نیت دزدی رفته بوده) و حرفی که شوهر پگ به او میزند، حال آدم را بد میکند! او برای اینکه به ادوارد آموزش درست و غلط بدهد، از او سوال میکند که اگر کیف پر پولی در جایی پیدا کرد چه باید بکند؟ گزینهها اینهاست: میروی همهاش را برای خودت خرج میکنی، میروی برای آنها که دوست داری هدیه میخری یا میروی آن را تحویل پلیس میدهی؟ جواب ادوارد گزینه دو است. و کیم هم تایید میکند که این قشنگترین کاری است که میشود کرد اما «ما دنبال کار قشنگ نیستیم. ما دنبال درست و غلط هستیم»
همین تفاوت نگاههاست که به ادوارد میفهماند
باید فرار کند. باید بگذارد و برود بالای تپه. میتواند از همانجا تا ابد
عاشق بماند و مجسمههای یخی درست کند و برف بسازد و خیال همه را راحت کند
که تا برف میآید، یعنی ادوارد زنده است. موجودی از جنس عشق که برای مدت
کوتاهی به زمین آمد.
شاید هر کس دیگری جای جانی دپ بود، نمیتوانست ادوارد دست قیچی را این قدر ماندگار کند
من فقط 169 کلمه حرف دارم
فیلم اول قرار بود موزیکال ساخته شود و نسخه اولیه نوشته شده هم به همین منظور نوشته شده بود.
جانی دپ برای این نقش حدود 12 کیلو وزن کم کرده بود.
خانهها
و لوکیشنی که در فیلم نشان داده میشود واقعی است و متعلق به منطقهای در
فلوریدا. برای فیلم فقط زرق و برقش را زیاد کردهاند.
جانی دپ در فیلم فقط 169 کلمه حرف میزند.
ایده فیلم از یک نقاشی که برتون در نوجوانی کشیده بود گرفته شده است.
بعضی از تزئینات درختی که ادوارد ساخته، هنوز در نیویورک سیتی نگهداری میشود.
انتخاب محله و ویژگیهایش بر اساس محلهای است که خود برتون در آن بزرگ شده است.
برای نقش ادوارد بازیگرهایی مثل تام کروز، جیم کری و رابرت دانی جونیور هم مطرح شده بودند، اما در نهایت جانی دپ انتخاب شد.
انتخاب
اول برای ساخت موسیقی رابرت اسمیت بود. برتون حتی فیلمنامه را هم برای او
فرستاده بود اما اسمیت که مشغول کار دیگری بود و اصلا برتون را هم
نمیشناخت قبول نکرد و کار به دنی الفمن رسید. او گفته از بین همه کارهایی
که برایشان موسیقی ساخته، موسیقی ادوارد دست قیچی را بیشتر دوست دارد. برای
خود تیم برتون هم این فیلم محبوبتر از باقی فیلمهایش است.
نقش مخترع
از اول برای وینسنت پرایس نوشته شده بود. جالب است که این آخرین حضور
وینسنت پرایس بر صفحه سینماست و جالبتر اینکه آخرین صحنه حضورش در فیلم
مربوط به مرگ اوست.
ادوارد دستقیچی
نویسنده و کارگردان: تیم برتون
بازیگران: جانی دپ، وینونا رایدر، آنتونی مایکلهال، روبرت الیور
موسیقی: دنی الفمن
تاریخ ساخت: 1990
مدت زمان فیلم: 105 دقیقه
خلاصه داستان: پگی(دایت
ویست) که فروشنده لوازم آرایشی است به طور اتفاقی ادوارد (جانی دپ) را در
بالای تپه میبیند. ادوارد که انسانی دستساز است به جای دست، قیچی دارد و
تنها بالای تپه زندگی میکند.
علت قیچی بودن دستهای او هم این است که مخترع ادوارد در وسطهای اختراعش مرده است و برای همین هم ادوارد نصفه و نیمه مانده است. پگی وقتی میفهمد ادوارد تنهاست او را با خود به پایین تپه میآورد تا با آنها زندگی کند. با او و شوهرش بیلی (آلن آرکین)، کوین پسرش و کیم دخترش(وینونا رایدر). ادوارد عاشق کیم میشود اما کیم با جیم (پسر درب و داغون همان حوالی) است.
ادوارد به خاطر توانایی هایی که دارد خیلی زود خودش را در دل همسایههای فضول جا میکند و کار باغبانی و آرایشگری اهالی را انجام میدهد. اما بعد از مدتی جیم که از علاقه ادوارد به کیم بو برده، از کیم میخواهد که به ادوارد بگوید تا در خانه پدرش را با دستهایش باز کند تا بتواند از خانه پدرش مقداری پول بردارد. ادوارد قبول میکند. در را که باز میکند دزدگیرها فعال میشوند و گیر میافتد.
جیم و همدستش فرار میکنند اما ادوارد حرفی درباره آنها به پلیس نمیزند. جیم هم خودش را معرفی نمیکند و ادوارد با گواهی روانپزشک آزاد میشود. کیم وقتی میفهمد ادوارد چیزی درباره او و جیم نگفته کم کم به او علاقهمند میشود اما این ماجرا باعث شده ادوارد از چشم همسایهها بیفتد. پگی برای آرام کردن اوضاع تصمیم میگیرد مهمانی شب کریسمس بگیرد اما جیم همان شب با ادوارد درگیر میشود.
سوءتفاهمها درباره ادوارد بالا میگیرد. کیم از ادوارد میخواهد که فرار کند و به قلعه بالای تپه برگردد. اما جیم دست بردار نیست و به دنبال ادوارد به قلعه میرود. آنها با هم درگیر میشوند و ادوارد جیم را میکشد. دست آخر کیم به دروغ به مردمی که میخواهند وارد قلعه شوند میگوید که جیم و ادوارد هر دو کشته شدهاند.