
شکیبایی دیالوگهایی به یادماندنی را از زبان شخصیتهای
فیلمهایش جان بخشیده. اینجا چندتاییشان را با هم مرور میکنیم؛
دیالوگهایی که گاه جملات خیلی عجیب و غریبی هم نیستند و فقط با لحن و ادای
بم و شیرین و گیرای او ماندنی شدهاند.
هامون (۱۳۶۸ – داریوش مهرجویی)
- هامون: فرنی اَند زویی… یه چیزیه پر از درد و رنج و راز و عشق!
- هامون: لاکردار اگه بدونی هنوز چقدر دوسِت دارم!
- هامون: خدایا برای من یه معجزه بفرست… یه اینطرفی… یه اونطرفی…
- هامون: میخوام همینجا جلو بارگاه جنابعالی خودمو زنده به گور کنم
روزی روزگاری (۱۳۶۸ – امرالله احمدجو)
- مرادبیگ [خطاب به خاله لیلا]: پسر نمیخوای خاله؟
بانو (۱۳۷۰ – مهرجویی)
- محمود: خیلی وقته میخواستم بهت بگم، ولی روم نمیشد… راستشو بخوای مث
اینکه دیگه ازت نمیترسم، از خودمم نمیترسم… آره… میترسیدم بری، تنهام
بذاری، بیچارهام کنی، ولی… میدونم که مقصرم، ولی مجبور شدم… آخ که من
چقدر از خودم بدم میآد، بدم میآد…
پری (۱۳۷۳ – مهرجویی)
- صفا: روحش [روح اسد] خیلی بزرگ شده بود، دیگه کفاف جسمش رو نمیداد…
- صفا: نوشتن یه حال غریبی داره. ذهنو متوجه کاری میکنی که ورای توئه.
اینجام نفس یه جوری نابود میشه و این شور و ولوله، این قدم زدنها و یه
دفعه یه چیزی به فکرت میرسه، یه فکر میآد تو کلهات، میپری طرف میز و
قلم و کاغذ [دنبال کاغذ و قلم میگردد] کو؟ کو؟ قلمم کو؟ صبر کن… من هر
دفعه خواستم یه چیزی بنویسم، درست وقت بزنگاه قلم نیست… [توی کشوها و زیر
میز را هم میگردد و مداد پاککن را پیدا میکند) مداد پاککن! ولی قلمم
کجاست؟
خواهران غریب (۱۳۷۴ – پوراحمد)
- منصور خسروی: تو هنوز نخوابیدی! تو هنوز نخوابیـــــدی!
- منصور خسروی: میدونستم… به جان خودم از اولشم میدونستم!
خانه سبز (۱۳۷۵ – بیرنگ)
- رضا صباحی: قهری؟ حرف که میزنی؟ خوبه… پس تا هر وقت خواستی قهر باش!
- رضا صباحی: میدونی چی میخوام؟ لحظه لحظه زندگیمو… کمتر از لحظه هم وجود داره؟ اگه هست اونم میخوام!
کاغذ بیخط (۱۳۸۰ – تقوایی)
- جهانگیر: اول نوبت اون سلام سوسن جون فضولت بود که بدونه من انگشتمو
چهجوری میکنم تو دماغم، بعد نوبت مادرت رسید که کشف کنه ناخن شست پای من
شکل منقار طوطیه، حالا هم که به این قشنگی مثل کبک خرامان راه اداره رو یاد
گرفتی!
حکم (۱۳۸۳ – کیمیایی)
- حد میثاق: شنیدم کم میخندی… آرزوی امپراتوری داری؟
- حد میثاق: کاش بعضی از آدما قد نصف ماهی خاویار داشتن
ازدواج صورتی (۱۳۸۳ – مصیری)
- عنایت: اَفترا شو! اَفترا شو!
سالاد فصل (۱۳۸۳ – جیرانی)
- عادل مشرقی: یکی از همین تاپاله تایتانیکاست؟
چه کسی امیر را کشت؟ (۱۳۸۴ – کرمپور)
- اکبر: حالا دیگه عنتری هم به خودش سرخاب سفیداب میماله میشه مرلین مونرو!
رئیس (۱۳۸۵- کیمیایی)
- دکتر: اونی که داره میمیره رو اینجا نمیآرن صاب صدا. خیال کردی اینجا تعمیرگاه مجازه؟
- دکتر: خیال میکنی اومدی کله پزی؟ صب ساعت شیش، گوشت میخوای و چش میخوای؟ آی جات خالی آقا، آبلیمو بزنی… آخ!
- دکتر: گولّه خورده. یا اصلا بهش اعتماد نیست، یا خیلی بهش اعتماده…
اتوبوس شب (۱۳۸۵ – پوراحمد)
- عمو رحیم: من نظامی نیستم که فرمانده داشته باشم. من فرمانده خودمم… مفهوم؟
همشهری جوان ۳۵۰
دمت گرم ادامه بده
البته اگه یک وبلاگ فقط روی یک موضوع مانور بده و به بقیه چیز ها کار نداشته باشه کمکم از کار می افته
باید برای داشتن یک وبلاگ موفق از همه چیز خبر بزاری(فرهنگی ورزشی سیاسی تاریخی اقتصادی و...) ولی روی یک موضوع که الان همشهری جوانه تاکید بیشتری داشته باشی
اصلا وبلاگت رو برای خودت مثل مجله کن ، حتما سبک زندگی شماره 350 رو خوندی حالا به جای کاغذ از وب استفاده میکنی
ببخشید از پیشنهاد های نصیحت گونه من
خوشحال میشم به این یکی سر بزنی منو از نظرات قشنگت محروم نکن http://freemagic.blogsky.com/
با تشکر