همشهری جوان

پاتوق دوستداران همشهری جوان

همشهری جوان

پاتوق دوستداران همشهری جوان

باغی با درهای بزرگ و مرموز




باغ ما که پارک همه شد



همشهری جوان/شماره 350/مهدی شادمانی:

سرسره بزرگ هنوز هم اسطوره بچه‌های آن روزهاست. سرسره‌ای بزرگ وسط باغ که یک پله بلند داشت، یک مسیر آهنی طولانی مثل پل‌های عابر پیاده و یک صفحه طولانی و سیقلی برای هیجان سقوط آزاد. از بالا که خودت را ول می‌کردی، با سرعت روی یک انحنا می‌رسیدی و شیب آن سرعت را دو برابر می‌کرد. پایین سرسره هم زمین سیمانی بود که دو بار فقط زانوی شلوار من را پاره کرد. بماند که خیلی از بچه‌های آن دور و بر دست و پایشان را پای همین سرسره زخمی کرده اند. اما رسیدن به این سرسره و آن پز دادن‌های بعد از سرخوردن خیلی هم کار راحتی نبود.

 

راه خاکی وسط باغ از جلوی یک خانه متروک می‌گذشت . خانه‌ای ترسناک که ساکنانش کمی عجیب لباس می‌پوشیدند و به شان می‌گفتند :« کولی » وقتی راه خاکی به کنار خانه بزرگ و ترسناک می‌رسید، باید حتما دست بزرگترت در دستت بود. و خب پدرها همیشه حوصله نداشتند. کولی‌ها تنها عجایب باغ نبودند که، قسمت‌های دیگر پارک هم ناشناخته و کشف نشده مانده بودند.

باغ چهار در داشت. در غربی باغ را نمی‌بستند، در شرقی و جنوبی‌اش قفل بود و در سبز رنگ شمالی‌اش نیمه باز. هیچ‌کس نمی‌دانست چه کسی و چرا درها را قفل کرده اما همه می‌دانستند که به خاطر امنیت نیست. قسمت زیادی از  دیوارهای سنگی باغ ریخته بودند و  اگر کسی می‌خواست وارد باغ شود، نیازی نداشت که حتما سراغ در برود.


درهای قفل و زنگ زده، دیوارهای ریخته، علف‌های بلند و قسمت‌های کشف نشده همیشه سوالات بزرگ بچه‌های مدرسه بود. یک روز بعد از مدرسه با محمد، حمید و مجتبی قرار گذاشتیم که باغ را از در شمالی کشف کنیم. کاوه و امیر هم جرات نکردند بیایند اما قرار شد اگر اتفاقی افتاد، به همه خبر بدهند که ما به باغ رفتیم.


در سبز رنگ با صدای نعره‌ای باز شد. درختان تنومند و علف‌های بلند تنها چیزی بود که دیده می‌شد. محمد دم در ایستاد. فکر می‌کنم ترسید. خودم هم ترسیده بودم اما قرار نبود کم بیاورم.
با حمید و مجتبی رفتیم وسط باغ. برای رسیدن به سرسره باید همین طور مستقیم می‌رفتیم جلو. دیگر در دیده نمی‌شد به دنبال راه رد شدن از چند درخت و علف بودیم که یک مرتبه صدایی شوکه‌مان کرد :« چه کار می‌کنید » پیرمرد کولی‌ای که بیل بزرگی که در دست داشت،  در فاصله کمی از ما ایستاده بود. 


پیرمرد فریاد دیگری زد که هیچ کدام از ترس نفهمیدیم چی گفت. داد زدم فرار کنید و دویدم. مثل برق بر عکس راهی که آمدیم را برگشتیم و خیلی زود هم در را پیدا کردیم . اما هنوز چند متری به در مانده بود که زمین خوردم . تا به خودم بجنبم پیرمرد بالای سرم بود. این قدر زانویم درد می‌کرد که اصلا فکر نمی‌کردم ممکن است چه اتفاقی بیفتد.

یک دفعه یادم افتاد که می‌گفتند در این باغ بچه‌ها را می‌کشند و همان جا دفن می‌کنند اما آن لحظه واقعا ترسم ریخته بود. پیرمرد نزدیک شد دستم را گرفت و گفت: «پدر جان آخه این چه بلاییه سر خودت آوردی، واسه چی اومدی تو باغ ؟» لحن مهربانانه پیرمرد باعث نشد که حمید و مجتبی برگردند. آنها رفته بودند اما محمد هنوز از پشت در نگاه می‌کرد. باقی‌اش را خیلی یادم نیست. ماجرای بیست و چند سال قبل است وقتی که پارک قیطریه هنوز باغ بود، باغ قیطریه.


این روزها همه درها را برداشته‌اند دیوارهای سنگی را کوتاه کرده‌اند، سرسره بزرگ را سال‌هاست کسی ندیده. همه مسیرهای خاکی آسفالت شده و وسایل ورزش گذاشته‌اند و مسیر ورزش صبحگاهی را رنگ مخصوص زده‌اند. باغ ما، پارک اهالی، حالا دیگر آلاچیق، حوض، استخر، فرهنگسرا، کتابخانه دارد و کلی چیز دیگر دارد. برای من و حتما همه بچه‌های آن روز قیطریه، هنوز جذاب‌ترین و هیجان‌انگیزترین قسمت باغ همان سرسره بزرگ است که نمی‌دانم چه وقتی برش داشتند و حالا بچه‌های کدام باغ و کدام محل از رویش سر می‌خورند.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد