همشهری جوان/شماره 350:
پشت جلد کتاب نوشته شده بود که تصویر جلد کتاب اثر یک نقاش ژاپنی است که شعر «آدمها روی پل» هم با الهام از این تابلو سروده شده است. فکرش را بکنید، شاعری لهستانی بعد از دیدن نقاشی یک ژاپنی به وجد آمده بود و گفته بود «سیاره عجیبی است و آدمهای عجیب روی آن/ در برابر زمان کوتاه میآید...» راست گفته بود. سیاره عجیبی است با اتفاقهای عجیبتر. شاعری با اسم پیچیده ویسواوا شیمبورسکا با کلمات جادو میکرد. طوری که انگار کلمات را اوست که کشف میکند و ما را به حیرت میاندازد. انگار این کار را هم خیلی آگاهانه انجام میداد. چون در شعر آسمانش گفته بود که «نشانههای خاص من/ حیرت و رنج است». رنجش را نمیدانیم، اما از پس انتقال حیرت که خوب برآمده بود.
کسی میداند که آیا او همیشه پیر بوده ؟
حبیبه جعفریان
سینما را ترجیح میدهم
گربهها را ترجیح میدهم
دیکنز را بر داستایفسکی ترجیح میدهم
خودم را که آدمها را دوست دارد بر خودم که بشریت را دوست دارد ترجیح میدهم
ترجیح میدهم با پزشکان درباره چیزهای دیگری صحبت کنم
خندهداربودنِ شعرگفتن را
به خندهدار بودنِ شعر نگفتن ترجیح میدهم
چشمهای روشن را ترجیح میدهم چرا که چشمهای من تیره است.
ویسواوا شیمبورسکا (از شعر امکانات، دفتر آدمها روی پل)
نمیدانم آن روز چی شد که به او فکر کردم. هیچ دلیلی ندارد آدم صبح روز
تولدش در حالی که دارد با برگهای گلدان مریضاش ور میرود و فکر میکند
امروز بهتر است برود اداره یا نه، به یک پیرزن لهستانی فکر کند. پیرزنی که
مثل جادوگرها از کلمات مخلوقاتی دیگر میسازد و ارواح درون اشیا را به
اشاره قلم به دنیای آدمهای پشت میزهای ادارهها و چراغ قرمزهای کسالتبار
شهرهای گیجِ بزرگ احضار میکند. همینطور که گلدانم را وارسی میکنم،
مطمئنم ذهنم لحظاتی بعد پیرزن لهستانی را رها میکند و به شاخه بعدی جست
میزند ولی ذهنم از جایش تکان نمیخورد و همینطور روی آن صورت چروکیده با
موهای نقرهایِ نرم معطل مانده است.
بعضی قیافهها جوری هستند که فکر میکنی همیشه پیر بودهاند. با خودم فکر میکنم شاید مثلا در 30 سالگی زنی بوده با نوعی از این زیباییهای اروپای شرقی که به صاحبشان به جز زیبایی کیفیتی دستنیافتنی، بیمار و زجرکشیده هم میبخشند، با پوست رنگپریده و چشمهای روشن؛ کمی روشن. به نظرم آمد چشمهایش میبایست کمی روشن بوده باشند، فقط کمی؛ نه مثلا سبزِ تند یا آبیِ دریایی.
فکر کردم به محض اینکه دستم به گوگل رسید عکسهای جوانیاش را پیدا کنم و ببینم آیا هیچوقت جوان بوده است؟ و چشمهایش آیا چه قدر روشن بودهاند؟ و بعد باز فکر کردم شاید یک روزی همینطوری، بیدلیل، یک جایی یک لهستانی ببینم. بعد در لحظه از اینکه میتوانم به او بگویم من نه تنها میدانم لهستان کجاست، حتی میدانم شیمبورسکا کیست، مثل یک بچه هیجانزده شدم.
یک جایی خوانده بودم وقتی ترجمه چینی شعرهایش را دیده گفته «چیزی که از آن نمیفهمم اما از تماشای این خطوط زیبای شرقی لذت میبرم». آیا زیبا بوده است؟ چرا آدم باید روز تولدش به یک پیرزن لهستانی که میتواند به یک اشاره قلم، ارواحِ اشیا را احضار کند، فکر کند؟ اگر روزی خودش را ببینم میتوانم با گفتن این واقعیت، شانسم را برای تحت تاثیر قراردادنش امتحان کنم. یک شاعر را چه طور میشود تحت تاثیر قرار داد؟ یک جادوگر را چه طور؟ یک بار که درباره گوشهگیری و شهرت از او پرسیده بودند گفته بود «خیلی هم جدی نگیرید. این را یادآوری کنم که بعضیها اصولا نمیدانند نوبل چی هست؟ خیال میکنند یک جور مسابقه ملکه زیبایی است».
آیا زیبا بوده است؟ با چشمهایی که کمی روشناند؟ یادم باشد توی گوگل عکسهایش را ببینم. پشت برگهای گلدانم پر شده از نقطههای سفید گچی ولی از بیخِ یکی از ساقهها که هنوز ترد و جوان است یک برگ سبزِ ترد و جوان دیگر دارد میآید بیرون. یاد پیاز میافتم. اولین بار که شعرهایش را خواندم، «پیاز» رفت توی مخم. به نظرم آمد کسی که پیاز را این جوری میفهمد که « وجودی بیتناقض/ کسی که تا مغز استخوان، خودش است » شاعر بودنش حتمی است.
ممکن است پیرزن باشد یا ملکه زیبایی یا یک لهستانیِ بیحوصله که آمریکا نمیرود چون نمیتواند هفت ساعت بیوقفه سیگار نکشد ولی به هر حال و قبل از همه اینها، شاعر است. چرا باید روز تولدم به یک پیرزن لهستانیِ شاعر فکر کنم؟ سه روز طول کشید تا بفهمم چرا. چون پیرزن لهستانی، روز تولد من از دنیا رفته بود. در خواب و با آرامشِ یک بچه.
خودم را که آدمها را دوست دارد بر خودم که بشریت را دوست دارد ترجیح میدهم*
حسین وحدانی
برای چه عاشق شعرهایش شدیم؟ چون اسم عجیبوغریب بامزهای داشت؟ چون در مقدمه کتاب نوشته شده بود که به زبان فارسی وارد است و علاقه دارد؟ چون توی عکسهایش پیرزن مهربانی بود که آدم را یاد خالهبزرگها میانداخت که حتی از مادربزرگها هم مهربانتر بودند؟ یا به خاطر همان اولین شعرش؟
چنین اطمینانی زیباست
اما تردید زیباتر است
اگر مثل من مجبور باشید زیاد حرف بزنید یا چیز بنویسید، به مصالحی از جنس
واژه نیاز دارید که همهجا بشود استفاده کرد. کلمات و جملاتی برای شروع،
ادامه و پایان دادن به سخنرانی یا یادداشتتان. جملاتی عمیق، یا طنازانه؛
تاثیرگذار، یا دلبرانه. معمولا شعر یکی از بهترین مصالح است.
چندبار زمزمه کردهاید «تا شقایق هست/ زندگی باید کرد» یا «آی عشق! چهره آبیات پیدا نیست» یا «هوا بس ناجوانمردانه سرد است آییی!» یا «اینک منم زنی تنها/ در آستانه فصلی سرد»؟ اینها مثال تیرآهن و آجر و کاشی، دیوارهای ساختمان سخن را بالا میبرند و گوشه و کنارش را تزیین میکنند. اما چه خاصیتی در این تکهها نهفته است که از میان دهها هزار کلمه دیوان یک شاعر، انتخاب میشوند و در ذهنمان مینشینند و گاهی حتی جلوتر از اینکه بیندیشیم، بر زبان ما جاری میشوند؟
شاید به این خاطر که این کلمات از جنس زندگیاند؛ از جنس زندگی خالص و ناب.
در لحظاتی سروده شدهاند که شاعر، زندگی را با تمام وجود حس میکرده و
سرشار از زندگی بوده است: سرشار از غم، شادی، تنهایی، امید، افسردگی یا
عشق. چنین است که این کلمات، سرشار از زندگیاند؛ و بیاندازه به ما نزدیک.
آن پیرزن مهربان، با لبخند طنزآلود و اسم خندهدارش، به شهادت تمام
شعرهایش، سرشار از زندگی بود. میتوانم ادعا کنم که هیچ شاعر یا نویسندهای
را تا به این اندازه «زنده» حس نکردهام.
حالا سوال این است که او واقعا مرده است؟ او دیگر زنده نیست؟
چنین اطمینانی زیباست
اما تردید، زیباتر است!
*چه تیتری بهتر از قسمتی از شعر خود شاعر؟
لهستان کشور غمگینی است، اما شاعری بود که روح زندگی را در این کشور جاری میکرد
در ساعت چهار صبح هیچکس حالش خوب نیست
مینا نویدی
بالاخره به ورشو رسیدم. از لودز – شهری که من آنجا درس میخواندم- تا ورشو
چند ساعتی بیشتر راه نیست. نمای آن طرف پنجره اتاق هتل به طرف بخش قدیمی
شهر بود. جایی که دیگر نشانی از جنگ و ویرانی سالهای دور نداشت. شهر
هیاهوی عجیبی داشت که سنگینی میکرد. نمیدانم چرا ورشو را با همه
زیباییاش دوست ندارم. انگار حفظ ظاهر میکند. میخواهد زیباییاش را به رخ
بکشد؛ انگار چیزی در این شهر خاموش شده و دیگر هیچ وقت هم بیدار نخواهد
شد.
از هتل میزنم بیرون. شهر ملالی دارد که نمیشود بیشتر از چند ساعت یکجا بمانی. با یکی از دوستهای لهستانیام در کافهای در بخش قدیمی شهر قرار گذاشتم. «مگدا» از دوستان دانشگاهیام است و قرار است راهنمایم شود و بخش قدیمی ورشو را نشانم بدهد.
مگدا که از راه میرسد قهوهای میخوریم. بعد دو، سه کلمه لهستانی را که یاد گرفتهام، درس پس میدهم و او هم میخندد و به فارسی میگوید: «باریکلا!» حرفهایمان که گل میکند، میگویم شیمبورسکا را میشناسم و خیلی دوست دارم اگر بشود، ببینمش. سرم را که به طرف مگدا میچرخانم، از قیافه متعجبش میفهمم که باید توضیح بدهم که شیمبورسکا را از کجا میشناسم.
میگویم که یکی از مجموعه اشعارش به نام «آدمهای روی پل» به فارسی چاپ شده و در جوابم همان حرف همیشگی را میگوید که شما ایرانیها همه چیز را میدانید! و بعد ازم میخواهد یکی از شعرهای شیمبورسکا را به فارسی برایش بخوانم. من هم این را میخوانم که «انگار شکستها و رنجهای واقعی برای ما کافی نبوده، با حرفها کشتن همدیگر را کامل میکنیم!» نمیدانم چرا یک دفعه خیال میکنم باید از شیراز برایش بگویم؛ از سعدی، از حافظ، از اردیبهشت...
از کافه بیرون میزنیم. مگدا هم اهل کراکف است و میگوید که شیمبورسکا حالا
در شهر کراکف زندگی میکند. بیمار است و در انزوایی خود خواسته روزها را
میگذراند. میگوید حسابی پیر شده و حوصله سر و کله زدن با کسی را ندارد.
یک دفعه میپرسد دوست داری شیمبورسکا را ببینی؟ میگویم محال است من را
قبول کند. قرار میگذاریم اوایل فوریه به کراکف برویم تا شاید بتوانیم
شیمبورسکا را ببینیم.
حالا ساعت چهار صبح است. سوار قطار میشوم تا به لودز برگردم. دلتنگ تهرانم. مثل همه روزهای دیگر. «هیچکس حال و روز خوشی ندارد در ساعت چهار صبح/ اگر مورچگان حالشان خوش باشد در ساعت چهار صبح/ خشنودیم برایشان. اما بگذار برسد ساعت پنج صبح/ اگر بناست که ما همچنان زندگی کنیم»
آخرهای ماه جولای است. تصمیم گرفتهام برای همیشه به ایران برگردم. ساعت نزدیک چهار صبح است که اتوبان بابایی را به سمت خانه میروم. موبایلم را که روشن میکنم، شروع میکند به زنگ زدن. مگدا است. میگوید شیمبورسکا برای همیشه کراکف را ترک کرده. ساعت چهارصبح است. هیچکس حال و روز خوشی ندارد.