همشهری جوان/شماره 351/حسین کلهر:
سیاوش یک اسطوره عجیبوغریب است. به او تهمت میزنند، او هم سرزمین پدری را ترک میکند و به توران میرود. در بارگاه افراسیاب هم به او تهمتی زده میشود و سیاوش جانش را از دست میدهد. با این نگاه میشود سیاوش را اولین مهاجر ایرانی دانست که سرنوشت تلخی هم دارد. داستان «شرق شرق است» اما اسطورهای نیست.
مسعود رایگان در مقام کارگردان نمایش، این حرفها را میزند تا بگوید چقدر مساله مهاجرت برایش جدی است. قصه نمایش ربطی به ادبیات خودمان ندارد. یک داستان ساده معاصر است. شبیه تعریفهای یک خطی پشت جلد دیویدیهای شبکه خانگی.
«یک خانواده ترک به سوئد مهاجرت کردهاند و در آنجا درگیر حوادثی میشوند.» به همین سادگی. فکر نکنید جزییاتی که به این خط داستانی وصله پینه میشود هم اتفاق ویژه و غیر قابل پیشبینیای به داستان اضافه میکنند. همه چیز همانطور پیش میرود که انتظار دارید. پسر بزرگ خانواده در شب عروسیاش فرار میکند و به یک شهر دیگر میرود؛ پسر وسطی بین سوئدی بودن و حفظ کردن اصالتش گیر کرده، یکی از بچهها (سید) شیرین عقل است و تازه قرار است مدرسهای شود.
تضاد و تعارضهای بین پدر سنتی، مادر در حال گذار و بچههای بین زمین و آسمان گیر کرده موقعیتهای طنز اما تلخی را در نمایش به وجود میآورد. رایگان میگوید در «شرق شرق است» به این خاطر از پیچیدگیهای لفظی و تصویری استفاده نکرده تا راحت بتواند با مخاطب عام ارتباط برقرار کند. مخاطبی که حوصله مساله حل کردن ندارد. این گفتوگو را برخلاف روال معمول مصاحبهها با همین حرفهای کارگردان شروع کردهایم.
تئاتر قرار نیست مسالهای را حل کند یا حرفی را مسالهدار کند. این حرف
رک و پوست کنده را میزنم که بدانیم جان دنیای نمایش سرگرمی است. تئاتر
اهل بخیههای روشنفکری نیست. اندیشهورزیهای سختگیرانهای از این دست
مربوط به دوران دانشجویی و تجربههای آماتور است. بیا درباره این صحبت کنیم
که چرا تئاتر هنر عامی نشده است و مردم نگرانند که با صرف هزینه به تئاتر
بیایند و حرفهایی بشنوند که برایشان غریبه است.
این سر راست بودن قصه نخنما نشده است؟
من طرفدار قصهگویی هستم. از اینکه آنقدر قصه را سربسته تعریف
کنم که تماشاچی ما بهازاهای دور و تخیلی برای خودش بسازد گریزانم. توصیه
میکنم همه «هزار و یک شب» و «سمک عیار» را بخوانند. اگر به هزار و یک شب
وفادار باشیم، روایت چند وجهی را به خوبی فرا میگیریم. ما تشنه قصه هستیم.
وقتی نوشته «بامداد شد و شهرزاد لب از سخن گفتن فرو بست» اصلا
نمیتوانیم خودمان را کنترل کنیم و صفحه بعدی را نخوانیم. این جذابیت قصه
است که مخاطب را به دنبال خودش میکشد. ما مولفههای مدرن را نداریم، چه
برسد به اینکه بخواهیم به پست مدرن برسیم. نشانههایی داریم که دلمان را به
آن خوش کردهایم اما هنوز خبری از مدرنیسم در هنر ما نیست. من به سینمای
قصهگو وفادار هستم، تئاتری که روایت میکند را دوست دارم.
ساختار این نمایش با نمایش قبلی شما «قاتل بیرحم» از اساس
متفاوت است. قاتل بیرحم با دکور استلیزه [ساده و در عین حال تخیلی] و
بازیهای فانتزیاش از «شرق شرق است» که همه چیزش عین زندگی است فاصله
دارد. اینجا داستان سادهتر و خط روایی مشخصتری را میبینیم. اقبال شما به
این سبک عامتر از بازخوردهای متحیر تماشاچیان نمایش قبلی ناشی شده؟
ساختار روایی شرق شرق است از قاتل بیرحم واضحتر است. اینجا به هیچ وجه
نمیخواهیم حرف خاصی بزنیم. میخواهیم همان داستان همیشگی تضاد کهنه و نو
را که در تمام تاریخ وجود داشته بازگو کنیم. کهنه باید جایش را به نو بدهد و
این سرنوشت محتوم اوست. تمام قصه همین است.
من یک اقتباس از یک نمایشنامه «ایوب خان دین» کردهام. به ساختار او لطمه نزدهام. خود خان دین میگوید این نمایش قصه زندگی من است و من تجلی خودم را در شخصیت سید، فرزند کوچک خانواده میبینم. یک پدری بعد از قهر کردن پسرش در شب عروسی ناهنجاریهایش شروع میشود.
قاتل بیرحم هم نوعی تئاتر روایی بود که ارتباطش با مخاطب را به وجود
میآورد. در این نمایش هم ما داریم رنج را میبینیم. «خندیدن به موضوعات
جدی غیر متعارف» عنوانی بود که یکی از همکاران مطبوعاتی شما روی مطلبش
درباره این نمایش گذاشته بود و برداشت درستی هم هست. جایی که نمایش کمدی
میشود هم ما تعمدی نداریم که طنزآلود شود، خود متن و کنش شخصیتها این را
به مخاطب القا میکند.
همه کارگردانها میدانند که کار طنز فروش تضمینی دارد. آن هم
در تماشاخانه ایرانشهر که تئاتر خصوصی است و باید هزینههای گروه را از جیب
تماشاگر گرفت. رفتن سراغ طنز یک تجربه جواب داده است. خیلی از
نمایشنامهها را میشود با یک بازنویسی ساده و اضافه کردن کلماتی به متن
به طنز نزدیک کرد. به نظر شما مهاجرت و تمام عواقب بعدیاش بستر مناسبی
برای خنده گرفتن از تماشاچی است؟
اگر بخواهیم قصه مهاجرت را عنوان کنیم، به تراژدیهایی میرسیم که نمیشود
روی صحنه نمایش داد. شوهری که با چاقو چشم زنش را در میآورد، اسید میپاشد
یا او را میکشد... اینها اتفاقات واقعی هستند که در خانوادههای مهاجر رخ
دادهاند اما برای نشان دادن روی صحنه تئاتر بسیار تلخ هستند.
از شدت تلخی اصلا باور کردنی نیستند. اگر بخواهیم این فشار عاطفی را روی
صحنه بیاوریم، باید به مخاطب زمان بدهیم. حرف نمایش این است که عدم تطابق
با فرهنگ میزبان، جذب نشدن به جامعه میزبان و همراه بردن ناهنجاریهای
جامعه مبدا به جامعه مقصد باعث میشود مهاجران منزوی شوند و با هموطنهای
خودشان یک گروه یا محله ایزوله تشکیل دهند. حتما اسم «تهرانجلس» به گوشَت
خورده است.
مسعود رایگان قبل از قاتل بیرحم، یکی دیگراز نوشتههای خودش را
کارگردانی کرد. «مرگ تدریجی آقای ترکاشوند» که قصه آن هم به نوعی با
دوگانگی فرهنگی و تضاد کهنه و نو در ارتباط بود. علاقه شما به موضوع مهاجرت
به خاطرات خودتان به عنوان یک مهاجر بر میگردد یا مهاجرت چشمگیر جوانان
به کشورهای دیگر را موضوعی میدانید که باید دربارهاش کار فرهنگی بکنید؛
در واقع میخواهیم بدانیم انگیزهتان بیشتر شخصی است یا اجتماعی؟
تمام کارهایی که من میکنم پایه اولیهاش مهاجرت است. نمایش اول
من هم چنین مضمون و خط و ربطی داشت. شما در سرزمین پدری ممکن است گاهی دچار
بحران هویت شوی اما آنقدر المانهای آشنا دور و برت داری که خودت را در
بازتاب آنها تا حدودی پیدا میکنی.
اما در یک فضای دیگر، این سوال در وهله اول برای کسی به وجود نمیآید. چیزهایی جدید برای کشف وجود دارد. زبان یادگرفتن، دانشگاه، کار، رنگ و لعاب و سبک زندگی متفاوت اما یک دفعه بعد از 18 سال به این سوال میرسی و نمیتوانی خودت را از آن رها کنی.
خودت را به عنوان یک آدم باید به بقیه ثابت کنی. انگار جدا شدن از علقههای عاطفی گذشته و وفور نوستالژی در دوران میانسالی ناخودآگاه مهاجر را به هم میریزد. یکی از نکات جدی مهاجرت که در این نمایش هم به آن اشاره کردم، این است که نقش مرد و زن مهاجر در کشور غریبه ممکن است عوض شود.
یک زن و مرد با بچههایشان از یک روستایی در ترکیه به اروپا میروند. زن خودش را زود تطبیق میدهد، کار میگیرد، با افراد ارتباط برقرار میکند و به نوعی بیرونیتر میشود؛ در حالی که مرد ایزوله میشود و باید کارهای داخل خانه را انجام دهد. کارهایی که در جامعه سنتی خودش تا به حال سراغش نرفته است. تصور کن یک مرد سنتی بخواهد بچهها را نگه دارد یا ظرفهای شام را تمیز کند. به هم میریزد.
چرا در اقتباستان یک خانواده ایرانی را نشان ندادید که مثلا به
همان «تهرانجلس» رفتهاند؟اینطوری تماشاچی بهتر با کار ارتباط برقرار
میکرد.
ببین من هنوز به ادبیات عامیانه امروز ایران مسلط نیستم تا بتوانم آنطور
که مد نظرم هست یک خانواده ایرانی را مضمون نمایشنامههایم بکنم. اول که به
ایران آمده بودم، خانم تیموریان برای من کلاس گذاشته بود که اصطلاحات جدید
را یادم بدهد! مثلا اینکه «دو در کرد» یعنی چه! من نمیتوانم درامی بنویسم
که به لغات کوچه و بازارش اشراف ندارم. بیست و دو سال اینجا نبودهام و
اگر بخواهم بنویسم، بر اساس دید و شناخت بیست و دو سال قبل خواهم نوشت.
الان جرات حرف زدن درباره زمان حال را ندارم.
خب میتوانستید درام را جلو ببرید و اصطلاحات و دیالوگها را با
کمک کسی که به ادبیات امروز عامیانه مسلط است بنویسید. راستش را بخواهید
قانع نشدهام که چرا جاذبه وفادار بودن به متن برایتان از جذابیت ایرانیزه
کردن نمایش بیشتر است.
من خواستم به داستان اصلی وفادار بمانم. البته به ایرانی شدن این خانواده
هم فکر کردم اما منصرف شدم. فیلمی در آلمان در حال تولید است که من هم در
آن نقشی دارم. درباره مهاجرت است. سر همان کار شنیدم که وجود مهاجر ایرانی
در فیلمها یک خط قرمز است.
ما چیزی نزدیک به 5 میلیون نفر مهاجر ایرانی در دنیا داریم، همهشان هم درد و دغدغه وطن دارند اما گویا نباید آنها را دستمایه درامهای خودمان بکنیم. البته بدون این تغییرات هم شما در این اقتباس وفادارانه خودت را روی صحنه میبینی، اما آن خانواده ترک است و کشور مبدا ترکیه.
تماشاچی از روی متن اقتباسی هم ما به ازاهای خودش را میسازد. «شاه لیر» را در نظر بگیر. این تراژدی مال امروز و فردا نیست. برای تمام زمانهاست. هر موقع هم که اجرایی از این نمایش و نمایشنامههای مشابه ببینی، همزادپنداری میکنی. سوئدی و ترک و ایرانی تفاوتی نمیکند.
اینکه نمایشنامه ایوب خان دین را با کارهای شکسپیر مقایسه کردید
برایمان جالب است. بگذریم... نقشی که آقای روحانی بازی میکند همان پدر خشک
و متعصبی است که در «دایره زنگی» هم دیدهایم، پگاه آهنگرانی هم همان نقش
نوجوانانهای که در «ورود آقایان ممنوع» داشته را تکرار میکند. به نظر
میرسد در انتخاب بازیگرانتان میخواستید هیچ ریسکی نکنید و حداقل از این
دو بازیگر خواستهاید خودشان را تکرار کنند.
این فیلمهایی که اسم بردی را ندیدهام. هیچکدام را ندیدم. من اصالتا با
اینکه بازیگر خودش را تکرار کند مخالفم. کما اینکه خودم هم حتی اگر به قیمت
بیکاری باشد حاضر نیستم نقشهای قبلیام را تکرار کنم. بعد از فیلم «خیلی
دور خیلی نزدیک»، خیلی پیشنهاد نقشهای مشابه داشتم که اتفاقا اکثرشان
پزشک بودند.
بعد از «سقوط یک فرشته» هم چندین پیشنهاد داشتم که نقشی شبیه حاج حبیب بازی کنم. به دوستان گفتم این نقش تکراری است و داستان هم کششی برای مخاطب ندارد. قبول نکردم. بازیگر باید از تکرار خودش پرهیز کند. وگرنه کارگردانان او را به سمتی میبرند که کمکم محو شود. من اولین باری است که همچه بازیای از آهنگرانی میبینم. اگر بازی اینطور دیده بودم، از این قضیه پرهیز میکردم.