سالهاست که در مثلث برمودا هیچ کشتی و هواپیمایی گم نشده است. یعنی از وقتی که وسایل عبوری به مسیریاب جهانی GPS مجهز شدهاند، افسانه این منطقه از جهان، رنگ باخته است. همانطور که سالهاست دیگر از موجودات عجیبوغریب کمتر حرفی میشنویم. اگر خبری یا عکس عجیبی باشد، معمولا از پرتترین و دورافتادهترین مناطق دنیا میآید که امکان اثبات و بررسی آن کمتر هست که پای روزنامهنگار و عکاس مشکل به آن برسد. عکسی از صحراهای یمن و مقبره انسانهای غول پیکر هم اگر منتشر شود، بعد معلوم میشود که فتوشاپ بوده است. عکسی از جسد حیوانات محیرالعقول هم اگر منتشر شود، بعد در بررسی مشخص میشود که احتمالا سگی بوده و نیمی از بدنش جدا شده یا همین چیزها. افسانهای اگر هست مربوط به اعماق جنگلها و قبایل بدوی است که به شبکههای تلویزیونی و کتاب و اینترنت دسترسی ندارند و هنوز سحر و جادو بخش جداییناپذیر زندگیشان است. افسانهای اگر هست، شاید مربوط به کرهشمالی باشد که از پشت دیوارهایش سال تا سال خبری به بیرون درز نمیکند و آنها که داخلاند از جهان بیرون بی خبرند و ما که بیرونیم از ساکنان این جزیره وحشت. برای همین هم هست که هنوز از کرهشمالی این همه قصه درمیآید.
یکشنبهای که گذشت، کیم جونگ ایل رهبر 69 ساله کرهشمالی درگذشت. خبری که برخی از سایتها برایش تیتر جالبی انتخاب کرده بودند:«نابغهترین گلفباز جهان درگذشت!» ماجرا هم از این قرار بود که بر اساس اخبار منتشر شده از کرهشمالی، کیم در سال 1994 برای اولینبار و آخرین بار پا به میدانهای گلف گذاشت و رکوردی را ثبت کرد که از هر جهت خارقالعاده بود. رکوردی بهتر از هر گلفباز نابغه جهان، بهتر از تایگروودز و همه. خبری که رسانههای کرهای دادند این بود که او با طی کردن 7 هزار متر در زمین گلف و با زدن تنها 34 ضربه، توانسته 18سوراخ را فتح کند. آنهایی که با گلف آشنا هستند، میدانند ثبت چنین رکوردی چه معنایی دارد. یکیاش اینکه بر اساس قوانین، حتما او توانسته حداقل دو سوراخ را با یک ضربه فتح کند. یعنی دو بار توانسته از فاصله چند صد متری توپی با قطر 2/4 سانتیمتر را داخل سوراخی با قطر 8/10 سانتیمتر بیاندازد! اما از این جالبتر این بود که با وجود همه لذتی که کیم از این ورزش برده بود، اعلام کرد که دیگر گلف بازی نخواهد کرد. داستانی که نه کسی (البته جز رسانههای رسمی کرهای) میتواند آن را تایید کند و نه میشود تکذیبش کرد اما داستان اینجا تمام نمیشود. رسانههای حکومتی کره درباره کیم میگویند که در دو سالگی چند زبان زنده دنیا را یاد گرفته بوده و در همان سه سال اول دانشگاه 1500 کتاب نوشته. درباره پیشوا میگفتند که میتواند آب و هوا و زمین را در ید قدرت خود داشته باشد و اگر اراده کند، باران خواهد بارید و زلزله خواهد آمد. درباره کیم ایل سونگ، پدر کیم جونگ ایل میگفتند وقتی مرده، آفتاب سیاه شده است. میگفتند وقتی درگذشته حتی کبوترها هم در تمام دنیا برایش گریه کردهاند. پیشبینیها هم این بود که وقتی کیم جونگ ایل بمیرد، زمین و منظومه شمسی و حتی کهکشان نابود شود. این حرفها فقط میتواند از سرزمینی بیاید که در آن تلویزیون جز دو شبکه دولتی را نمی تواند دریافت کند، رادیویی که فرکانس شبکههای غیر دولتی را بگیرد در هیچ کجا پیدا نمیشود و استفاده از آن جرم سنگینی است، کشوری که در آن همه نشریات و کتابها همان را میگویند و مینویسند که حزب حاکم و پیشوا میخواهد.
تیم ملی کرهشمالی که به جامجهانی رفت، در همشهری جوان یادداشتی نوشتم و در آن بابت این اتفاق ابراز تاسف کردم. نوشتم چه فایده که حتی کرهایها بازیهای تیم ملی شان را نمیتوانند زنده و کامل ببینند و برای تیمشان در خیابان هورا بکشند. مردمی که گرسنهاند اما در عوض بمب اتمی دارند. یکی از خوانندگان پاسخ داده بود که این واقعیتها را از کجا میدانید. اصلا هم اینگونه نیست. گفتم معدود آدمهایی که به این قلعه رسوخ کردهاند اینها را میگویند و امکان سفر به کرهشمالی نیست. اگر توانستید به پیونگیانگ سفر کنید یا با کسی که سفر کرده ملاقات کنید، به ما هم بگویید که در آنجا چه خبر است. از آن خواننده تا امروز خبری نشده است. کیم جونگ ایل مرده است. کهکشان از حرکت باز نایستاده است و کرهایها، بیخبر از دنیا، با افسانههایی که تلویزیون رسمی برایشان تعریف میکند زندگی میکنند. خدا رحمتشان کند.
شب دراز بود و قلندرها بیدار، نه به خاطر دورهم جمع شدنهای یلدا، به خاطر ترس از دوباره لرزیدن زمین! پارسال همین روزها بود. رسیده بودیم به سرزه، 40 کیلومتری شهر ریگان، جایی در جنوب بم، درست شش روز قبل از سالروز آن زلزله فراموش نشدنی بم و یک روز بعد از زلزلهای دوباره در روستاهای دور افتاده کرمان که خانه مردمانش، از سنگ و گل و چوب بود. ساعت: دو بامداد، هوا تاریک و بس ناجوانمردانه سرد.
کم پیش میآید خبرنگاری سعادت داشته باشد که همزمان با حادثه به موقعیت برسد اما آن روز، انگار تقدیر ما بود که در آن تاریکی شب، سوار بر آمبولانس مزدا- که یادگار ژاپنیهایی بود که هفت سال پیش برای کمک به زلزله زدگان بم آمده بودند- دل به جاده خاکی بزنیم و دو ساعت بعد از تمام شدن جاده آسفالت، به محدوده زلزله زده برسیم. هوا تاریک بود و آرام، و درست چند روز بعد از دستگیری ریگی. ما رفته بودیم برای دیدار با خانوادههای حادثه انفجار معدن زغالسنگ در کرمان که دستمان آمد کاری نشدنی است. شش صبح از تهران پرواز کرده بودیم و هشت رسیده بودیم به کرمان که خبر زلزلهای درست در شب یلدا را دادند. سوژه اصلی را بیخیال شدیم و به اصرار، با دوستان هلالاحمری همراه شدیم و دل زدیم به بیابان تاریکی که سرما زده و زلزله زده بود. زلزله این بار، نه به شهری خفته از مردمان که به منطقهای دورافتاده زده بود که مردمانش داخل خانههایی زندگی میکردند از سنگ رودخانه و گل. آن شب، نیمه محرم بود و ماه کامل و آسمان کویر صاف، ستارهها هم حسابی سرحال بودند و همه چیز تمام بود برای یلدایی که همه منتظرش بودند، اما به جایش، زلزله آمده بود. همه جا تاریک بود و سخت میشد فهمید دهاتشان چقدر بزرگ است. تنها نشانههایی که ما را در تاریکی راهنمایی میکرد، نور مختصر آتش چوب کنار چادرها بود و چراغ جوان موتور سواری که کار نورپردازی برای عکاسمان را انجام میداد.
آنها برنامهای برای شب بیداری و مهمانداری یلدا نداشتند اما یلدای متفاوتی برایشان رقم خورده بود. آتش چوب داخل چادر هلال احمر یا کپرهای خودشان میسوخت، البته بدون هندوانه و طبقهایاناری که در مسیر، کیلویی 2500 تومان میفروختند.
یلدا، همیشه مهربان نیست!
پیدا کردن جاسب واقعی، خیلی سختتر از پیدا کردن آن جاسبی است که روی نقشه دیده میشود. نقشه میگوید جاسب یکی از دهستانهای شهرستان دلیجان است.دلیجان هم که مال استان مرکزی است. این اطلاعات مسیر را مشخص میکند و معلوم میکند که جاسب نباید آنقدرها دور باشد. تصور دور نبودن آنجا بعد از رد کردن قم قطعیتر میشود. تا قبل از رد شدن از شهر قم اگر از کسی بپرسی جاسب کجاست؟ اطلاعات دندانگیری نصیبت نمیشود اما بعد از قم وضع فرق میکند. از هر کسی سراغش را بگیری، انگشت اشارهاش را به سمت جاده دلیجان میگیرد و میگوید 40 کیلومتر جلوتر.
عکس هایی از محیط شهر:
جاده طولانی بیابانی- کوهستانی جاسب که تقریبا به انتها میرسد شهرک دکتر نمایان میشود. البته شهرک فعلا فقط دیوار دارد و دیگر هیچ
میدان دانشجو که از میدان بودن فقط یک تابلوی فسقلی دارد محل جمع شدن دانشجوهاست.
تابلو به کوه اشاره میکند. تنها اشاره مستقیم که آن هم از دانشگاه میگوید، نه از خود جاسب