همشهری جوان

پاتوق دوستداران همشهری جوان

همشهری جوان

پاتوق دوستداران همشهری جوان

غزل ابوالفتحی پس از چندین سال مبارزه با سرطان درگذشت

گزارش را که خواند، لبخند کوچکی زد. بعضی جا‌هایش را دوست نداشت، یک سری اسم را هم از تویش حذف کرد، نگران بود که کسی برنجد از حرف‌هایش. با هم بعضی جاهای گزارش را عوض کردیم، داشت دوباره با وسواس می‌خواندش که گفتم «از قولت تیتر می‌زنم: از سرطان نمی‌میرم» چهره‌اش مثل وقتی داشت داستان زندگیش را تعریف می‌کرد جدی شد. گفت «آره! از طرف من قول بده»

- – -

سربالایی خیابان بیمارستان محک را آرام آرام آمد بالا تا رسیدیم به یک فضای باز که جان می‌داد برای عکاسی. شال سفیدش را مرتب کرد، ایستاد جلوی دوربین. دست‌هایش را برد سمت آسمان، اصرار داشت برود درست لبه بلندی که حس زندگی توی عکس‌ها بیشتر در بیاید. تا وقتی ساتیار امامی دوربینش را بگذارد توی کیف دل توی دلم نبود. می‌ترسیدم این همه ماجراجویی برایش خوب نباشد. توی راه برگشت یک پارچه سفید را نشانمان داد «اینو دکترای رادیوتراپ برام امضا کردن» او حتی از دردناک‌ترین مراحل درمانش هم خاطره ساخته بود. اصلا این روشش بود. فهمیده بود که باید زندگی کند و داشت این کار را خیلی بهتر از همه آدم‌هایی که آن روز برای جشن خیریه آمده بودند می‌کرد.

- – -

همان روز اول که در کتابخانه خیریه بهنام دهش‌پور به هم معرفی شدیم، طی کردم که اصرار دارم برای نوشتن این گزارش با همه حرف بزنم. خانواده‌اش، دوستانش… حتی خواستم که برای کشف داستان این همه مقاومت در برابر بیماری‌اش سر شیمی درمانی‌ها هم باشم… و او اولین آدمی بود که برای گزارش سراغش رفتم و هر دفعه با ‌‌نهایت وسواس سعی کرد تمام واقعیت‌های زندگیش را نشانم بدهد. من دنبال جذاب شدن گزارش بودم و او می‌خواست بعد چاپ گزارش همه مبتلایان به سرطانی که مجله را می‌خوانند به زندگی امیدوار‌تر شوند. شاید برای همین هم بود که نگذاشت همراهش به شیمی درمانی بروم. می‌گفت شده سمبل مقاومت بیمارستان و برای همین به بقیه بیمارانی که آنجا هستند نگفته سرطان به کبدش هم رسیده. می‌گفت آن‌ها فکر می‌کنند خوب شده‌ام و می‌روم آنجا که حال مریض‌ها را بپرسم، نمی‌دانند دوباره دارم شیمی درمانی می‌کنم. نگران بود که حضور من همه نقشه‌هایش را خراب کند.

- – -

شبی که داشتیم مجله را می‌فرستادیم برای چاپ به‌اش زنگ زدم. گفتم که پنجشنبه منتظر دیدن نتیجه کار باشد. پنجشنبه، او بود که زنگ زد. خوشحال بود. می‌گفت پیغام‌های زیادی به دستش رسیده از کسانی که درگیر این بیماری هستند و حالا با خواندن گزارش تصمیم گرفته‌اند مثل غزل مبارزه کنند. قبل اینکه قطع کند با هم قرار گذاشتیم اسفند ۹۰ یعنی درست یک سال بعد از چاپ شدن داستان زندگیش، دوباره برای نوشتن یک گزارش جدید همدیگر را ببینیم، این بار به بهانه خوب شدنش، به بهانه پایان مبارزه!

- – -

توی این یک سال چند بار همدیگر را دیدیم. و هر بار قرارمان را به هم یادآوری کردیم. آخرین بار توی نمایشگاه نقاشی امیر آقایی دیدمش. بعد سلام و علیک با‌‌ همان لبخند کوچک گفت: «به استخوانم هم زده» و حتی نماند تا قیافه شوک زده‌ام شبیه آدم‌های عادی شود، سریع گفت: «اما من سر قولم هستم» و وقتی لبخندش روی صورتش بزرگ‌تر شد ادامه داد «می‌دونین که من باید خوب بشم».

- – -

الان اسفند ۹۰ است! توی تقویم کهنه روی میزم نوشته بودم «زنگ به غزل» که یعنی وقتی کارهای کوفتی شماره عید تمام شد یادت بماند که زنگ بزنی به‌اش حالش را بپرسی و یادآوری کنی که قرارمان هنوز سرجایش هست، حتی اگر درد به استخوانش رسیده باشد.

داشتم میزم را مرتب می‌کردم. داشتم تقویم کهنه را می‌انداختم دور به این هوا که توی راه برگشتن به خانه زنگ بزنم حالش را بپرسم. هم زمان توی اینترنت هم می‌چرخیدم که یک هو خواندمش: «غزل پرکشید» تا کامنت‌های زیرش را نخواندم باورم نشد. ناخودآگاه یک پنجره جدید بازکردم. فقط یک جمله می‌توانستم بنویسم: «با هم قرار گذاشته بودیم، یادت هست؟»


توضیح: غزل ابوالفتحی، عجیب‌ترین سوژه گزارش‌هایی بود که توی همشهری جوان سراغش رفتم. دختری که مبتلا به سرطان شده بود و چند سال سخت‌ترین مراحل درمان را با روحیه فوق العاده‌اش پشت سرگذاشته بود. نوع نگاه او به زندگی و تلاشی که برای غلبه بر بیماری‌اش می‌کرد باعث شد بیشتر از تمام گزارش‌هایی که تا حالا نوشته‌ام برایش وقت بگذارم. برای تکمیل گزارش چند بار همدیگر را دیدیم. حتی یک شب مه‌مان خانه‌شان شدم تا با مادر و برادرش مفصل حرف بزنم. گزارش پارسال همین موقع‌ها چاپ شد، اما غزل برای همشهری جوانی‌ها بیشتر از یک قهرمان داستان شده بود. جوری که خیلی از بچه‌ها پیگیر وضعیت سلامتی‌اش بودند. امروز خبر رسید که او از بین ما رفته. هرچه فکر کردم دیدم هیچ کاری نمی‌توانم بکنم جز اینکه با نوشتن یک یادداشت کوچک از طرف خودم و بچه‌های مجله ادای دینی بکنم به دختری که زندگی را دوست داشت و برای احترام به این دوست داشتن هیچ کم نگذاشت.



ایمان جلیلی/ سایت همشهری جوان




در اینجا میتوانید گزارشی را که به قلم ایمان جلیلی در شماره 302 همشهری جوان به چاپ رسید را به صورت کامل بخوانید. برای بزرگتر شدن عکسها روی آن کلیک کنید.










نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد