همشهری جوان

پاتوق دوستداران همشهری جوان

همشهری جوان

پاتوق دوستداران همشهری جوان

رضا شفیعی جم سکوت خود را بعد از سال‌ها شکست


کار ما «نان داغ کباب داغ » بود



همشهری جوان/شماره 352/سید احسان عمادی:

آخر مصاحبه مطابق معمول همه گفت‌وگوها می‌گویم: «سوالای من تموم شد. اگر فکر می‌کنید حرفی نگفته مونده بفرمایید.» یک‌دفعه صدای آرام و مهربانی که تهش رگه‌ محوی از غم هم هست بالا می‌رود و می‌گوید: «بنویس بنده رضا شفیعی‌جم تاکنون هیچ صفحه‌ای در فیس‌بوک نداشتم. حتی ای‌میل هم ندارم. این‌هایی که به اسم من هست، من نیستم. بیشتر شیادی است.» انگار قصه هم‌چنان ادامه دارد و بعد گذشت این همه سال، هنوز «دِرِک» دایره جنایی «ساعت خوش» از تبعات اتفاقات غیرمتعارف و سنگینی که به خاطر شهرت فراوانش برای او (و بقیه همکارانش) افتاده خلاصی ندارد.

ماجراهایی که باعث شد یکی از محبوب‌ترین برنامه‌های تلویزیون در دو دهه اخیر، در اوج موفقیت ناگهان خاموش شود. شفیعی‌جم - که طی این سال‌ها استعداد درخشانش در تیپ‌سازی‌‌های متفاوت را (از «بامشاد و کیوون» بگیر تا «قُل‌مراد و کامبیز») ثابت کرده - گرچه تلفن‌هایش را به سادگی و خوش‌رویی جواب می‌دهد اما خیلی اهل مصاحبه نیست. برای این گفت‌وگو هم تنها با اصرار فراوان و تاکید بر اینکه «حیف است پرونده‌ای درباره ساعت خوش بدون صحبت‌های یکی از چهره‌های مهم و محبوبش منتشر شود» رضایت داد.



برای خواندن مصاحبه به ادامه مطلب بروید...




جنس طنزی که شما کار می‌کردید، با طنز تصویری که قبلش می‌دیدیم (مثل طنزهای مرحوم نوذری یا آیتم‌های جُنگ هفته) به کلی متفاوت بود. ایده چنین طنزهایی چطوری مطرح می‌شد؟
طنز مرحوم نوذری ارزش خودش را داشت. آنها اکثرا بچه‌های رادیو بودند که آمدند توی تلویزیون. جنس کار ما تصویری بود. بچه‌ها خیلی مستعد بودند. اکثرا تئاتری بودند، یا نقاش بودند و تصویر را خیلی درک می‌کردند. یک سری جوانی بودیم که خیلی دلمان پر بود از خیلی چیزها. حتی این‌قدر بی‌امکانات بودیم که لباس‌ها را از خانه می‌آوردیم. لباس دِرِک و لباس هنری - داوود اسدی خدا بیامرز -  بارانی‌های پدرم بود. برای آیتم بعدی همان را وارونه می‌کردیم، می‌آمدیم جلوی دوربین. خودمان خرج می‌کردیم.

روزی صد - صد و خورده‌ای دقیقه آیتم بازی می‌کردیم و این فشار بسیار وحشتناکی به ما می‌آورد. تهیه‌کننده تولید بالا دوست داشت و ما هم خیلی انرژی داشتیم. حتی خیلی از کارهای ما همان موقع هم پخش نشد. با هم مَچ بودیم، جور بودیم... اگر اجازه کار می‌دادند و شرایط جور بود، شاید تا همین الان به صورت روتین همین‌طور به مردم خوراک طنز می‌دادیم. ولی خب دو، سه سال پشت‌مان باد افتاد و هر کس رفت طرف یک کاری. 
 

بعد این همه سال هنوز هیچ کس نگفته اصل ماجرا چه بوده.
تا دو، سه سال به دلایلی به هیچ کس اجازه کار ندادند. حالا یک جایی شلوغ شده بود و یک سری داشتند سوءاستفاده می‌کردند. سازمان [صدا و سیما] هم صلاح دید که آقا یک مدت کار نکنید. شاید اصلش این بود که یکسری تهیه‌کننده‌های دیگر این رقابت را دوست نداشتند. می‌گفتند این برنامه جلوی کار ما را گرفته.
 

یعنی قضیه را به تهیه‌کننده‌هایی که نمی‌خواستند جلو رفتن گروه شما را ببینند، مربوط می‌دانید؟
اگر مطبوعات آن زمان را ببینید، یک سری سینمایی‌ها و اقشار مختلف دیگر خیلی ما را کوباندند. اصلا ما را ترکاندند! در همان دوره جنینی خفه شدیم. اصلا نمی‌شود تقصیر را گردن صدا و سیما یا دولت انداخت. صدا و سیما خیلی هم دوست داشت که ما کارمان را ادامه بدهیم. 
 

به نظرتان علت حساسیت ویژه روی شما چه بود؟
به هر حال یک دفعه یک جوی علیه آن درست شد. حالا این جو از کجا آمد نمی‌دانیم. ولی نمی‌شد گفت کس خاصی مقصر بود. هر کس یک چیزی می‌گفت. یکی می‌گفت این و آن زیرآبتان را زدند، یکی می‌گفت خودتان با هم مشکل پیدا کردید، یکی می‌گفت کف‌گیرتان به ته دیگ خورده، یکی می‌گفت تهیه کننده‌تان زد به یک کار دیگر... 
 

قضیه تمام شدن برنامه را چطوری بهتان گفتند؟
تهیه‌کننده فقط گفت: «برید خونه‌هاتان دیگه! فعلا از کار خبری نیس.» از هر کس هم سوال می‌کردیم دلیلش را نمی‌گفت. فقط می‌گفتند تهیه‌کننده سراغ کار دیگری رفته. آن موقع یک عده، از بچه‌های ما خیلی سوءاستفاده‌می‌کردند و شایعات بدی درست شده بود. شاید واقعا کار درستی بود که  ادامه ندادیم. برای بچه‌ها اتفاقات خطرناکی داشت پیش می‌آمد! 
  

نمی‌خواهید صریح‌تر بگویید اصل ماجرا چه بود؟
اتفاقات اجتماعی بود.
 

منظورتان اخبار و شایعاتی است که در مورد محبوبیت بازیگران در جامعه رایج شده بود؟
آره.  خود ما هم این توقع را نداشتیم که این‌قدر بی‌جهت شلوغ شود. نمی‌دانم واقعا چه اتفاقی افتاد. مثلا یک سری خودشان را جای ما جا می‌زدند و می‌رفتند کلاه‌برداری می‌کردند. هنوز شهرت و جوان‌گرایی توی تلویزیون راه نیفتاده بود. 
 

به هر حال شما اولین جوان‌هایی بودید که با پوشش و آرایش متفاوت در تلویزیون ظاهر می‌شدید. انگار یک خط‌شکنی داشت اتفاق می‌افتاد و این می‌توانست حساسیت‌هایی را ایجاد کند.
هنوز جامعه ما به این بلوغ فکری نرسیده بود که بداند این فقط یک هنرپیشه است. فقط یک تصویر است. اگر بیننده‌ای از دیدن این هنرپیشه خوشش می‌آید، آن کانال از تماشای «پسر شجاع» که کارتون است هم خوشش می‌آید. در واقع چیز خاصی نیست، در همه جای دنیا این‌طور سرگرمی‌ها وجود دارد که باید آدم‌ها را خوشحال کند. الان البته خدا را شکر خیلی بهتر شده.

یک ذره گذشت و دیدند نه بابا! این جوان‌ها طور خاصی نیستند و آن شایعاتی که در موردشان می‌گفتند درست نیست و ما کارمان را ادامه دادیم. ما واقعا نه عاشق شهرت بودیم، نه به حاشیه‌های کار فکر می‌کردیم. همه ما عاشق کار هنری بودیم. بچه‌هایی بودیم که توی خانواده خودمان به سنت‌ها احترام می‌گذاشتیم. کار طنز را هم دوست داشتیم.
 

یادم هست یک انتقادی که آن زمان خیلی مطرح می‌شد این بود که «اصلا پیام ساعت خوش چیه؟ اینا که فقط دارن همدیگه رو کتک می‌زنن!» به نظرتان این موج انتقادها چقدر در تمام شدن کار گروه موثر بود؟
اینکه آخر آیتم‌ها همدیگر را کتک بزنند، جزء ضعف کار نویسنده‌ها بود. این هم که کار پیام نداشته، خب یک جاهایی درست می‌گفتند یک جاهایی هم نه. مثلا ما آن موقع اجازه نداشتیم شعر بخوانیم. بیشتر مجوز «شعر و معر» را می‌دادند. مثل «کوشی موشی شیم پَلَه شفتالو!» [می‌خندد] هدف ما بیشتر خنداندن بود.

ما ترس از این داشتیم که هر چیز ساده‌ای که کار می‌کردیم، عده‌ای از مردم یک تفسیری از آن بکنند و برای خودشان یک پیامی بردارند. بارها در کارهای مختلف به خاطر این قضیه اذیت شدیم. برای همین بیشتر سعی می‌کردیم بدون پیام و ساده کار کنیم.
 

از اول تصمیم گرفتید چنین کاری بکنید یا طی کار به این نتیجه رسیدید؟
همه چیز طی کار این جوری شد. فهمیدیم این‌طوری هم اعصاب خودمان راحت‌تر است هم مردم بیشتر دوست دارند. من خودم همیشه فکر می‌کردم توی هنر که بیایم، یک سری مخاطب دارم که من را دوست دارند؛ ولی می‌توانم زندگی  خودم را بکنم. اما آن موقع  این شهرت برای ما خیلی ترسناک شده بود. با 60- 50 میلیون آدم روبه‌رو شده بودیم که با 60 - 50 میلیون نظر مختلف این برنامه را می‌دیدند. برای همین زیاد از خانه بیرون نمی‌آمدیم. جز توی خانه جایی نداشتیم که بتوانیم به هم سر بزنیم.

ممکن بود بچه‌ها مهمانی‌ای دعوت شوند، بعد بخواهند از آنها سوءاستفاده کنند و همین برایمان بد می‌شد. دائما حواسمان بود که با کسی معاشرت نکنیم و این خیلی به ما لطمه زد. مثل الان مردم عادی رفتار نمی‌کردند. واقعا ما سال‌ها حقوق شهروندی نداشتیم. عده‌ای با عربده ما را صدا می‌زدند و ما می‌رفتیم توی خانه. 
 

پس این شایعات گوشه‌گیری و انزوای بچه‌های ساعت خوش بعد اتمام مجموعه خیلی هم پرت نبود!
آن احساس آرامش و امنیت را توی جامعه نداشتیم. من قبل از بازیگری نقاش بودم. آرامش را دوست داشتم. بعد یک دفعه توی موقعیتی قرار گرفتم که مثلا زیر پنجره خانه‌ام داد می‌زنند و صدایم می‌کنند! علاقه هم دارند نشان می‌دهند و اگر جواب‌شان را ندهم ناراحت هم می‌شوند! با اینکه من خیلی بازیگری را دوست دارم اما از همان اول حس کردم شاید بهتر بود همان نقاشی را ادامه می‌دادم. الان خیلی اوضاع بهتر شده، ولی هنوز مردم این همذات پنداری را با ما نمی‌کنند که به عنوان بازیگر نیاز به آزادی و حقوق شهروندی داریم.

 

هنوز یکی از آرزوهایم این است مثلا با همسرم که بیرون می‌رویم، دوربین روی صورت ما نیندازند، با انگشت نشانمان ندهند، خلوت‌مان را به هم نزنند. حتی خرید هم نمی‌توانم بروم. خب ناخودآگاه آدم به انزوا پناه می‌برد. من بعد از ساعت خوش هر چقدر که زندگی کردم، سی درصدش را سر کار بودم، 60 درصدش را توی خانه و فقط ده درصد بیرون بودم که آن هم برای خرید می‌آمدم.
 

قبل مصاحبه که صحبت می‌کردیم، گفتید به نظرتان ادای کسی را در آوردن خیلی خوشایند نیست وشاید باعث دلخوری طرف شود. اما در ساعت خوش آیتم‌هایی داشتید که تقلید برنامه‌های دیگر بود. آن موقع شما با این آیتم‌ها مخالف بودید؟
ما اگر کار می کردیم، چیز دیگری در می‌آمد؛ مثلا مهران مدیری روی یک تیک‌هایی کار می‌کرد، ولی اصلا خدا بیامرز نوذری نبود. یک مسابقه جدیدبود با یک سری کاراکتر. 
 

چرا دیگر! «بحث نکن» و «سیزده ساله‌ها راه نیفتن بیان» که تکیه کلام‌های خود مرحوم نوذری بود!
 آره. مدیری این کار را می‌کرد و تبحرش توی این قضیه خوب بود. شهریاری بشود، این بشود، آن بشود... ولی من حتی ادای درک را هم نمی‌خواستم دربیاورم. اصلا درک را ندیده بودم. چون مدل چشم‌های درک شبیه من بود، توی گریم  زیر موهای من را خواباندند گفتند درک شو! گفتم متن‌های پلیسی‌ من این‌جوری حرام می‌شود. مثل فیلم‌های Naked gun یک کارآگاه داشتم با معاونش. این خیلی فرق داشت با اینکه بعدا بگویند اینکه ادای درک رو در آورد! از این بابت من خیلی غصه خوردم. اگر به اختیار من بود، این کار را نمی‌کردم. ولی تهیه‌کننده و مدیری استقبال کردند که من درک بشوم. یادم هست اینکه درک و هنری کارتشان را نشان بدهند را از سریال یادم مانده بود و نشان می‌دادم.
 

صدای دِرِک هم انگار ادای پرویز بهرام بود؟
تصادفا شد! چون من دِرِک واقعی را ندیده بودم. شانسی یک بار پنج دقیقه‌اش را دیدم و فکر می‌کردم صدای پرویز بهرام روش هست. اصلا هم نمی‌خواستم صدای بهرام را دربیاورم، چون قشنگ می‌توانم تقلیدش کنم. ناخودآگاه پیش آمد و یک ذره عوضش کردم. مثل اینکه خود آقای بهرام هم خیلی خوشش نیامده بود. بعدا من گفتم ما این‌قدر این صدا را دوست داریم که ناخودآگاه به ذهنمان آمد اما کاراکتر جدیدی از آن صدا در آمده بود. 
 

آره. شبیه‌اش بود، ولی خودش نبود!
من خودم هم یک دفعه توی کار فهمیدم که این چقدر شبیه صدای پرویز بهرام شده! ولی واقعا از اول نمی‌دانستم و نمی‌خواستم. فکر می‌کردم صدای خودم است.
 

آن قضیه بارانی درک که مال پدرتان بود را جدی گفتید؟!
آره. دیگر هم بهم ندادند. تهیه‌کننده یک منگنه بهش زد و برداشت جز اموال آرشیو. کلی هم بابام از من شاکی شد که آن بارانی، برای من ارزش داشت و دوستش داشتم... ولی جفت بارانی‌ها را دیگر بهم تحویل ندادند!
 

طنزهای شما به جای دیالوگ محور بودن، بیشتر از موقعیت‌های کمیک استفاده می‌کرد و همین باعث می‌شد که بزرگترها که سلیقه طنزشان مثلا با کمدی سیاه‌بازی بیشتر مانوس بود، زیاد با آن ارتباط نگیرند. چطور به سمت این فضا رفتید؟
اینها را بین خودمان صحبت می‌کردیم. یک چیزی می‌نوشتیم و شاید در عرض یک دقیقه، یک سری توضیحات بین خودمان می‌دادیم و می‌رفتیم جلوی دوربین. خیلی موقع‌ها هم بدون اینکه چیزی بدانیم می‌رفتیم جلوی دوربین!  خیلی‌هاش بداهه می‌شد. البته خط کلی قصه را داشتیم، ولی این‌که می‌گفتی آخر همه‌اش کتک‌کاری می‌شد، یک دلیلش همین بود! نه که روزی بیست تا آیتم کار می‌کردیم، خیلی‌هاش بداهه می‌شد. برای کار فینال نداشتیم.

من یادم هست می‌گفتند 100 دقیقه باید کار کنید؛ حتی 150 دقیقه هم شده بود. تهیه‌کننده ما جدی بود و ما هم اصلا نمی‌فهمیدیم چی بازی می‌کنیم! این می‌شد که تهش می‌گفتیم «برو بیرون»، یا طرف را هل می‌دادیم که برود بیرون و آیتم تمام شود. خودمان از جلوی دوربین می‌رفتیم بیرون.

 

فیلم‌بردار نمی‌دانست باید کات بدهد. هیچی نمی‌دانست! کسی نبود که کات بدهد. اصلا کسی نمی‌دانست تهش چه می‌شود! سرعت کار خیلی زیاد بود، «نان داغ کباب داغ»ی بود! [خنده] داغ داغ باید می‌دادیم برود سازمان پخش شود! این‌قدر سرعتمان بالا بود که یکی باید سوار موتور می‌شد نوار را می‌برد. نان داغ کباب داغ بود دیگر! ولی مردم نمی‌دانستند ما چه قصه‌ای داریم. می‌گفتند این چرا تهش این‌جوری بود، اون جوری نبود!
 

همه‌تان فقط سر همین کار بودید؟
صبح تا شب آفیش بودیم. ماهی 70 هزار تومان می‌گرفتیم. یکی، دو ماه هم طول می‌کشید. یعنی بالا و پایین می‌شد. بعد شد 80 تومان، بعد 120 و دیگر آخرهای ساعت خوش ماهی 200 شده بود. متنی هم هزار تومان می‌دادند. به خدا. هر کس می‌توانست می‌گرفت، هرکس هم نمی‌توانست نمی‌گرفت. من خودم بیشتر وقت‌ها رویم نمی‌شد بابت متن‌ها پول بگیرم. هم برای متن‌ها، هم اسم. توی تیتراژ اسم من را نمی‌زدند. همیشه اعتراض داشتم. می‌گفتند حالا تیتراژ را درست می‌کنیم!
 

البته واقعا با وجود این مظلومیت و خجالتی بودن، هم در نوشتن هم در بازیگری استعداد غریبی دارید.
چه فایده آخه؟ من واقعا 20 سال متن زیر بغل هزار جا رفتم. 50 مدل آیتم‌های سبک درک داشتم. بعد خودم تعریف می‌کردم و بازی می‌کردم که طرف سرمایه‌گذاری کند. آخرش می‌گفت «نه! این یعنی چی؟ بامزه نیست.» می‌گفتم بابا به خدا بامزه می‌شود. 80 درصدش به بازی من است. طنز تصویری بود. طرف فکر می‌کرد باید اس‌ام‌اس باشد که بخنداند. درکی از طنز تصویری نداشت. برای همین تمام شخصیت‌هایی که توی این قصه‌ها داشتم را توی کارهای این و آن بازی کردم. «قُل‌مراد» یا «بامشاد» توی کارهای مدیری مثلا... اینها کاراکترهای قصه‌های خودم بودند. ولی راستش هیچ‌کس تحویلم نگرفت.
 

برای خودتان سوال نیست که چرا مثلا عطاران یا مدیری را تحویل می‌گرفتند ولی شما را نه؟
به خدا نمی‌دانم. یک کاری ساختم به اسم «وفا 2012». حدودا 100 دقیقه بود. تهیه‌کننده گفت من 70  دقیقه می‌خواهم. کارم نابود شد و هیچی از قصه من نماند. بعد یک بخشی‌اش انیمیشن بود اما چون با انیماتورها تسویه حساب نکردند، آن‌ها هم انیمیشن‌ها را ندادند. موسیقی رویش کار نشد، حتی صداگذاری نشد. نهایت کم‌لطفی را در حق من کردند. بهنوش بختیاری، علی کاظمی و یوسف تیموری برای این کار افتخاری آمدند بازی کردند.

حالا بازیگر نقش اصلی خانم فیلم بازی‌اش خوب بود اما من حتی این قدرت را نداشتم که بگویم لااقل یک بازیگر چهره جدی بیاورید. اگر بود، کار را خیلی بالا می‌کشید. این‌قدر توی این کار فقیر و بیچاره بودم که نهایتش یک معجون بی‌سروته درآمد. من قصه‌اش را خیلی دوست داشتم. ولی حالا خیلی گران تمام شد. ای کاش می‌توانستم این قصه را وقتی کار کنم که یکی بهتر ساپورتم کند. ان‌شالله کارهای بعدی خوب درآید.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد