همشهری جوان/شماره 354/ایثار قنواتی:
قرارمان نیمکت وسط باغ بود. باغ که نه، بعد از این همه سال شده بود باغچه.
باغچهای با سنگفرشهای خاکی – قرمز که از بَر خیابان ولیعصر شروع میشد و
تا آخر بنبست یک خیابان نه چندان بلند و تا آن طرف در آهنی ادامه داشت تا
برسی به عمارت نیمه جان باغ. از زمستان سال اول دبیرستان که به هوای آش و
حلیم سید چند نفری سرازیر میشدیم به طرف تجریش، قرارمان همان نیمکت وسط
باغ بود. لابهلای شلوغی و جیغ و داد بچهها کاسه آش و حلیممان ، شد حل
تمرین یا تستزدنهای اجباری برای کنکور. برای همین هم چند متر آن طرفتر
روی نیمکت سبز مینشستیم.
بعد کم کم بهانه آش و حلیم ، شد حل تمرین یا تست زدنهای اجباری برای کنکور. برای همین هم هر وقت از روز که میشد، سرازیر میشدیم طرف تجریش و باغ فردوساش. باغ یک آبنمای بزرگ داشت که زمستانها از سرمای تجریش یخ میزد. بعد همین طور که یکی دو دور، دور آبنما قدم میزدیم، راهمان را کج میکردیم طرف کافه ته باغ که آن وقتها خیلی سادهتر و خودمانیتر بود.. من از باغ فردوس این دو سال اخیر حرف نمیزنم. باغ فردوس ده، دوازده سال پیش هنوز نشانههایی از سادگی و گذشته داشت. آن وقتها همه چیز در باغ فردوس خیلی سادهتر بود.
هیچ معلوم نبود چه طور بیحرف و بدون قرار و مداری، قرارمان شده بود باغ فردوس. یک بار بعد از یک دعوای حسابی در مدرسه که اینقدر بیخ پیدا کرد تا به خانه و دست آخر به تلفن وکوبیدن هم رسید، همدیگر را آنجا پیدا کردیم. حالا بعد از این همه سال یادم نیست دعوا سر چی بود اما خوب یادم هست که وقتی روی آن نیمکت رو به آبنمای باغ نشستیم و از هر دری حرف زدیم، چیزی برای اولین بار در وجودم شروع کرد به تکان خوردن. خوب یادم هست که تقریبا همه بهار آن سال روی آن نیمکت گذشت. عصرها بیخیال درس و کنکور زیر آفتاب نیمه جان بهار در کافه رو باز باغ می نشستیم و تا خِرخِره حس زندگی و جوانی داشتیم.
آنوقتها برای دوستیمان نشانی بینمان رد و بدل شد. شاید زیادی رمانتیک بودیم، اما هر چه بود، بازیای در کار نبود. هر چه بود عین خود زندگیمان بود. ما از هر دری و هر کتابی حرف میزدیم. از «پری» مهرجویی گرفته تا «یک مهمانی، یک رقص»، تا «آدمها روی پل» شیمبورسکا. آن وقت که میخوانیدم «سیاره عجیبی است و آدمهای عجیب روی آن/ در برابر زمان کوتاه میآیند اما قبولش ندارند/ برای مخالفت خود روشهایی دارند/ تصویرهایی میسازند مثل این/ در نگاه اول چیز خاصی نیست/ آب دیده میشود/ یکی از ساحلهایش دیده میشود/ زورقی دیده میشود که به سختی خلاف جهت آب حرکت میکند/ بالای آب پلی دیده میشود و آدمها روی پل دیده میشوند...»
از وقتی دور تا دور همان باغ را با گونیهای آبی پوشاندند، دیگر گذرمان به باغ فردوس نیفتاد. راستش هیچ سروصدای خوبی از آن طرف گونیها نمیآمد. از آن موقع به بعد باید «آن» باغ فردوس بخشی از گذشته میشد. معلوم بود دیگر نمیشود لابهلای باغچههایش راه رفت و یاد خاطرهای افتاد. یاد حرفی که روی همان نیمکت زده شده بود. یا کتابی که خوانده شده بود. یا دعوایی که شده بود. اینطور وقتها آدم دچار تناقض میشود. چیزی بوده که خاطرهای با جزئیات تمام در سرت هست اما نشانی از آن پیدا نمیکنی.
تمام مدتی که روی صندلی کافه نشسته بودم، ماتمزده و حتی عصبانی بودم. دست خودم نبود. طوری بود که انگار من به این باغ فردوس جدید ربطی ندارم، هیچ خاطرهای ندارم. شاید اگر درختی را که نشان دوستیمان را زیرش چال کردیم، پیدا میکردم، این قدر غمزده باغ فردوس نبودم. یااگر رَدی از آن سالها پیدا میشد که یک جوری من را به این سنگفرشهای براق، به این صندلیهای طلایی یا حتی به این سایهبان جدید کافه ربط میداد، میشد هنوز هم بیهوا به سمت تجریش سرازیر شد. میدانید، آدمهای عجیبی روی این سیاره عجیب زندگی میکنند. آدمهایی که به یک صبح نشده، به جان گذشته میافتند.