همشهری جوان

پاتوق دوستداران همشهری جوان

همشهری جوان

پاتوق دوستداران همشهری جوان

گفت‌وگو با آقای نارنجی‌پوش






وای حامد تو جاودانه شدی!



همشهری جوان/شماره 356/محمد اشعری- سید احسان عمادی- با تشکر از سیامک رحمانی:

«بازیگری توی خونش است.» این جمله کلیشه‌ای این‌قدر دستمالی شده که دیگر از رنگ و بو افتاده. با این همه، اگر بتوان غبار تکرار را از روی این تعبیر بی‌خاصیت شده کنار زد، با خیال راحت می‌توان آن را درمورد «حامد بهداد» به کار برد.



انگار بعد تمام شدن هر سوال، بلافاصله برای جوابی که می‌خواهد بدهد، یک سناریوی بداهه تعریف و به بهترین شکل اجرایش می‌کند. این بازیگری البته به معنی «جور دیگری وانمود کردن» نیست. این را وسط‌های مصاحبه فهمیدیم؛ وقتی گفتیم این جای حرف‌هایش صادقانه به نظر نمی‌رسد و او که با هر نسبت و صفت و برچسب دیگری با خونسردی کنار آمده بود، از این یکی واقعا عصبانی شد.

(شما البته این بخش از حرف‌ها را در این مصاحبه نمی‌بینید. کما اینکه خیلی دیگر از صحبت‌هایمان را نمی‌خوانید. گفت‌وگویی که بی‌اغراق، جذاب‌ترین و سینمایی‌ترین بخش‌هایش، یعنی نزدیک به نصف مصاحبه، ضبط خاموش بود!) شنیده بودیم که بهداد ِ سال‌های اخیر، از شلوغ بازی‌‌ها و «بپّر بپّر»های سال‌های اول فعالیتش فاصله گرفته و معقول‌تر شده، اما گیر و گورهای ما که در کمترین زمان و با سوء استفاده از مکث‌های کوتاه وسط مونولوگ‌های طولانی‌اش ادا می‌شد، مسیر گفت‌وگو را به سمتی برد که باز این تصویر پرشور را نشان دهد. تصویری که باعث می‌شود با اطمینان بگوییم بازیگری توی خونش است.


* «دم در سینما آزادی بودم. دیدم یک اتوبوس بچه‌های 10-12 ساله را پیاده می‌کند. همان لحظه اینقدر خوشحال شدم، اینقدر خوشحال شدم که به خودم گفتم وای حامد تو جاودانه شدی. هیچ‌وقت فیلمی نداشته‌ام که بچه‌های کوچک مخاطبش باشند. فکر کن؛ وقتی این بچه بزرگ شد، درباره من و خاطره آن روزش چه فکری می‌کند...» همین تکه پر از انرژی و خوشحال از بین حرف های حامد بهداد، شد تیتر مصاحبه ما.


این بخش، این بچه سهم منه، عشق منه، از کجا آمد؟ یکی می‌گوید کار خودت بوده و در لحظه خلقش کرده‌ای، یکی می‌گوید در فیلمنامه نبوده، اضافه شده و خیلی چیزهای دیگر...
خانم آقای مهرجویی سر صحنه پیشنهاد داد تا اضافه شود. در فیلمنامه نبود. اینها لوندی‌ها و زیرکی‌هایی است که به کار اضافه می‌شود تا تماشاگر وابسته به هامون و مهرجویی بتواند با فیلم جدید هم دلبستگی پیدا کند و یک کامروایی اضافه‌تر داشته باشد.


اینکه از حمام درمی‌آیی و کتاب را می‌بینی، می‌گویی «اینو می‌خوامش» این هم در هامون هست...
نه، این را دیگر یادم نمی‌آید. ببینید، این کارگردانان بزرگ (مثل استاد مهرجویی و کیمیایی)، هنرمندند. شاعر اشعار خودشانند. موقعیت‌های مختلف را با ادبیات خاص خودشان نقل می‌کنند و این شباهت‌ها اجتناب‌ناپذیر است. یکجورهایی غیرارادی است. تازه این اتفاق در دیالوگ‌های بلند هم می‌افتاد. یعنی ادبیات انتقال متن‌شان شباهت‌هایی دارد.


چون می‌دانیم هامون‌باز هستی می‌پرسیم؛ شخصیت حامد آبان به نوعی نشان‌دهنده سیر تحول فیلمسازی مهرجویی هم هست؛ تغییر و تحول‌یافته حمید هامون؛ در یکی بچه اهمیتی ندارد و زن مهم بود و حالا آن بچه تا این حد مهم شده که زن را رها کرده.
ماجرا این است که آقای مهرجویی ما، بسیار زندگی‌بلد است. من در طول کار، در ابعاد مختلف با این کاربلدی مواجه شدم؛ مثلا در آشپزی به طرز عجیبی از ماجرای طبخ سررشته دارد و به خوبی از آن استفاده می‌کند (مثلا نذری دادن‌ها در هامون و لیلا) یا وقتی از رنگ و باغبانی و این‌ها سررشته دارد، نشان می‌دهد که استاد، عریض‌تر از بقیه زندگی کرده. پس اگر در فیلم بقیه کمتر می‌بینید یا در فیلم خودش تکرار می‌کند، تعجب ندارد. یا مثلا روزگاری عشق در فیلمش یکجور معنا پیدا می‌کند و حالا کودک درونش...


«نوه درون» بهتر است...
آها! نوه درونش به این سن و برداشت رسیده که این‌طور زندگی کند. مهرجویی دنبال محملی می‌گردد برای قصه‌گویی. برای گریز از تکرار. برای آنکه جهان را از زاویه دیگری نگاه کند.


فکر کنم اینجا، همان نوه‌درون اجازه نمی‌دهد که برود.
نه! نه! اینجا دیگر تربیت مهم است. دیدگاه استاد این است. استاد، حالا – بعد از 70 سالگی- وقتی به پشت سر نگاه می‌کند، می‌بیند که برای این نسل باید ماند، باید خدمت کرد. حالا من یک سوالی از شما بپرسم. سوالتان از این فیلم چیست؟


خب مهرجویی یک بازیگوشی خاصی دارد که در این چند فیلم بیشتر نمایان شده. حالا بعد از سالی که سال «جدایی» بوده (کلی انگ تلخی و این‌ها می‌خورد)، می‌آید و فیلم خوشحال می‌سازد.
آفرین! حمید نعمت‌الله وقتی فیلم بوتیک را ساخت (از آن تلخ‌تر که نداریم؛ با آن همه موقعیت‌های کثافت که البته به زیبایی رسید)، با توفیق مواجه شد و منتقدان تحویلش گرفتند. ولی همین حمید نعمت‌الله در فیلم بعدی‌اش زبان طنز انتخاب می‌کند؛ چرا؟ در مصاحبه‌اش خواندم که وقتی پسرم بامداد به دنیا آمد، فکر کردم لازم نیست جهان را اینقدر تلخ نشان بدهم، باید زبان شیرین‌تری برای روایت‌هایم انتخاب کنم. ببین! این خیلی حرف مهمی است. اصلا از این حرف مهم‌تر در دنیا نداریم.



خیلی آدمیزاد باید فرزانه باشد که ناگهان از این طرز فکر، از فیلم یک به فیلم دو این تغییر روش را نشان دهد. حتی اگر بی‌پولی موفقیت چندانی کسب نکرده، ولی سریال «وضعیت سفید» تکرار نبوغ نعمت‌الله است؛ معرکه است. حالا داریوش مهرجویی کسی است که هم زبان تلخکامی حافظ را دارد و هم طنازی عبید زاکانی را؛فیلم تلخ را هم در اوج ساخته؛ وقتی احساس می‌کند جامعه ناامید است می‌‌آید و زبان شادی انتخاب می‌کند تا کمی از آلام جامعه کم کند. او می‌خواهد معایب را با خنده پیدا کنیم؛ درست مثل عبید. این خاصیت هنرمند است که زمانی حرفش را با شوخی بزند و زمانی با جدیت!


در بسیاری از صحنه‌ها، دوگانگی شوخی و جدی، خوب مدیریت شده. ولی وقتی نهال برمی‌گردد، این توازن به هم می‌خورد.
روایت فیلم کاراکترمحور است. خب هرجا که ما این کاراکتر را می‌بینیم، لحن شاد کار حفظ شده، ولی هر سکانسی که به نفع پیش رفتن یک داستان موازی، کاراکتر کمی کم‌رنگ شده، تلنگری از جدیت می‌خورد. به هر حال من همه جا سعی کردم این سرمستی و شوخ و شنگی را رعایت کنم.


حتی در سکانس دادگاه؟
حتی در دادگاه هم جدی نیست؛ عاطفه مواج است. امثال مهرجویی صاحبنظرند؛ کاراکتری که او بسازد، بی‌چشم‌انداز نمی‌شود. پس این را در بازی‌ام درآوردم. کسی که با یک کتاب (نه صدها کتاب و بعد از صدها سال)، شیوه زندگی‌اش را عوض می‌کند، یعنی برای خودش اساس و اصولی دارد.


...که این را می‌تواند با ساده‌ترین شکل ممکن بیانش کند.
والا به خدا فیلمسازی همه‌اش حرف‌های بزرگ و فلسفی زدن نیست. درست که من خودم موافق زیبایی سازی‌ام. زیبایی از نوع دراماتیکش. مثلا تو فکر کن فیلم دیوانه از قفس پرید، وقتی آن را می‌بینی تمام کرده حق مطلب را اما حقیقتا آیا در پینوکیو حرفی نیست؟ پینوکیو آدمیزادی است که در این جهنم پرتاب شده.



پینوکیو توی شهربازی، توی همین دنیای مدنی، تبدیل به خر می‌شود. چه رنجی، چه محنتی می‌کشد تا اینکه پدر ژپتو را پیدا می‌کند و محبت و محبت... و تا قیامت محبت. این نهنگ کیست که آدم را بلعیده و در خودش پنهان کرده؟ تعصب، آشغال، کثافت. پینوکیو وقتی پدرش را نجات می‌دهد آدم می‌شود! ممکن است جدایی نادر را به سبب تلخی‌اش نتوانی صد‌ها بار مرور کنی (زیبایی‌اش را هرگز فراموش نمی‌کنی)، ولی تلخی‌اش خیلی تلخ است! مهرجویی زبان کودکانه‌ای دارد. زبانی که با کودک درون ما موافق است. این هم شیوه‌ای است! کسی که هامون و گاو و لیلا می‌سازد، حتما آدمی است که منظوری را انتخاب کرده در شیوه بیان جدیدش.


این شیوه در بازی تو هم نمود پیدا کرد؟
این شوخ و شنگ بودن برمی‌گردد به تکنیک بازیگری. اگر در آن لحظه‌ای که قرار است من جدی باشم در دادگاه، ممکن است دو دستی ایجاد بکند ولی باید با وفاداری به شیوه اصلی کاراکتر گاهی اوقات یک پاپاسی طول موج عوض کنم تا مطلب را برسانم.


این ریزه‌کاری‌ها و این بازی خوب را در جشنواره فجر تحویل نگرفتند. ضدحال بود یا نه؟
اگر بگویم با من لج هستند، ممکن است بگویی، خب مگر تو کی هستی که با تو لج باشند؟ اگر بگویم که در حد این نبودم که کاندیدای بازیگری بشوم، دروغ گفته‌ام. فیلم آقای مهرجویی چند تا کاندیدا داشت؟ در همه رشته‌ها نامزد شد. فیلمی که کاراکترمحور است، چطور به کاراکتر اولش نامزدی هم نمی‌دهند؟ فیلمی که برپایه شخصیت‌اش فیلمنامه نوشته شده. مثل این است که بلاتشبیه، شما برای هامون به خود خسرو شکیبایی جایزه ندهید!



بلاتشبیه البته! ببین، می‌دانی چیست؟ جایزه‌ای که آدم به خاطر فیلم مهرجویی بگیرد، خیلی به آدم می‌چسبد. آن هم من که این همه سال کاندیدا می‌شوم و جایزه نمی‌گیرم؛ مگر به خاطر فیلم کیمیایی که آن هم خیلی به من چسبید. خب من نمی‌خواستم به خاطر فیلم خیلی‌ها جایزه بگیرم. به خاطر نقش‌های آبکی آبدوغ خیاری و بی‌رمق. هرچند که در انتها، آقای مهرجویی جایزه خودشان را به من بخشیدند.


اصلا چرا این فیلم‌ها را بازی می‌کنی؟
زندگی می‌کنیم. داریم کیف می‌کنیم...


پارسال پرونده‌ای که برای خودت کار کردیم، لیست فیلم‌هایت را نگاه می‌کردیم، سی تایی فیلم بود! اصلا فیلم‌هایی که اسم خیلی‌هایش را نشنیده بودیم. مثلا یکی گیلاس داشت...
مردی که گیلاس‌هایش را چید!


یا قبرستان غیر انتفاعی. آدم از خودش می‌پرسد حامد بهداد این‌ها را اصلا کی بازی می‌کند؟ چرا بازی می‌کند؟
نه، خبری نیست. از بالا تا پایین‌اش خیلی خبری نیست. اینقدر رونق اقتصادی نیست و اینقدر بازیگر بدشانسی هستم که ‌‌نهایت ندارد. فیلم‌هایی که شما گاهی اوقات خوشتان آمده، به صدقه سری من بوده. من اصولا فیلم‌های خیلی خوبی بازی نکردم. برخی فیلم‌ها را شخصا تماشایی کردم.

جز سه چهارتا فیلم خوب، فیلم خوبی به پست من نمی‌خورد؛ البته تاثیری هم روی من نمی‌گذارد، من در یکی دو سکانس ثابت می‌کنم که کی هستم. عزیز من! فیلم‌هایی دارم که قبرستان غیرانتفاعی پیش‌اش عین گادفادر ۲ است.



یعنی کِرِدیت (اعتبار) من به خود من برمی‌گردد. در کارنامه همه بازیگران بزرگ تاریخ سینما، فیلم بد هم زیاد پیدا می‌شود. چون همه این‌ها درهم است؛ در بازیگری، ارتفاع پرش را حساب می‌کنند. این را هم بدان؛ به همه فیلم‌هایی که بازی کرده‌ام، خدمت کرده‌ام. به اندازه‌ای که توانسته‌ام، مایه گذاشته‌ام. از طرفی هم پول در می‌آورم و از نگرانی‌هایم کم می‌کنیم! عوضش سال‌هایی می‌آید که استراحت می‌کنم و گزیده‌کار‌تر می‌شوم.


خب کافه ستاره چی؟ در کدام دسته است؟
به خاطر اینکه فیلمنامه کپی است و ورژن اصلی‌اش در جای دیگری ساخته شده، در ارزیابی درجه یک من قرار نمی‌گیرد. هرچند که به نظر من از نسخه اصلی فیلم، بهتر ساخته شده، اما مثل بوتیک جریان نمی‌سازد. درضمن یادت نرود، کافه ستاره جریان‌ساز نیست؛ امثال بوتیک جریان می‌سازند.

من راجع به سینمایی حرف می‌زنم که جریان می‌سازد. یکی از فیلم‌هایی که تقریبا جریان‌ساز است ولی تا حدی در مواجهه با جدایی نادر از سیمین گم شد، فیلم سعادت آباد است. بنده در حد یک دراماتوژ روی فیلمنامه و تحلیل شخصیتش، اشراف داشتم.


یعنی بهترین فیلم دوره کاری‌ات است؟
یک دهه از کارم گذشت و فکر می‌کنم پیک بازیگری‌ام و آخرین برگ برنده خوبی که می‌گذارم زمین، سعادت آباد است. سر این فیلم خیلی به من بی‌عنایتی شد. البته من کم بی‌انصافی در حقم نشده. من معتقدم فیلم‌های خیلی خوبی بازی کردم که هم جایزه‌اش را نگرفتم هم کاندیدا نشدم. ولی کاندیدا نکردن من در سعادت آباد خیلی مسخره بود. کاندیدا نشدنم در نارنجی پوش هم همین‌طور. شما می‌توانی به من جایزه ندهید، اشکالی هم ندارد. ولی نمی‌توانید کاندیدایم نکنید. ولی باز خدا را شکر...


خب تو این دید عالی را داری، ولی وقتی به خودت می‌رسیم، در همه مصاحبه‌هایت همیشه با همین عصبیت حرف می‌زنی، در نوع نگاهت خشم و فریاد هست. چرا مثل نعمت‌الله و مهرجویی، حرف‌هایت را شوخ و شنگی نمی‌زنی، با ادبیات دیگری نمی‌گویی؟
حتما من را دنبال نکردی.


جواب نگرفتیم؛ یعنی تو در زندگی شخصی‌ات آدم شوخ و شنگی هستی و نمای بیرونی‌ات عصبیت و طغیان است؟ یا تغییر مسیر داده‌ای در این چند سال؟
ببین. وقتی تو، ترس‌هایت، احساس سرکوبت که فرصت بروز پیدا نکرده، همه نهفته می‌شود، همه اینها، با ریتم ملایمی که خارج نمی‌شوند، انفجاری بیرون می‌زنند. مثل یک فنر که هی فشرده‌اش می‌کنی و ناگهان می‌جهد. خب منم شاید از اول سرشتم این شکلی بوده که در قالب خشم و عصبانیت بیرون زده.


کلا وارد هر فازی می‌شوی، تا تهش می‌روی‌ها! اصلا وسط نداری.
آخر، مگر این وسط چه خبر است؟ یا این‌طرف یا آن‌طرف! خب چه جوری حرف بزنم؟ چرا من نباید به شیوه‌ای که خودم پیدا کردم و هنوز هم جواب می‌دهد، حرف نزنم؟ من که عمدا این کار را نمی‌کنم؛ خودش این‌جوری در من متجلی شده. (صدایش بلند می‌شود) این پرخاش من، فریاد من، تا حالا دامن کی را گرفته؟ جز اینکه فلان مصاحبه نازل مطبوعاتی را جذاب کرده؟ من به احساسم، به قلبم نگاه می‌کنم و هرچی می‌بینم، به زبان می‌آورمش.


انتقاد ثابتی که همه دارند، دقیقا همین‌جاست؛ نقش‌هایت شبیه شخصیت خودت، معمولا آدم‌های برون‌ریز و پرسروصدایی هستند. ولی جا‌هایی که نقش از شخصیت واقعی خودت دور می‌شود، یا خوب درنمی‌آید یا باز همان شخصیت خودت را تزریق می‌کنی.
ممکن است که صحت داشته باشد. ماجرا این است که فکر می‌کنم پختگی دیر خودش را به من نشان داده در رفتارم. دارم یواش یواش به میانسالی نزدیک می‌شوم و دیگر چیزی نمانده. اما هنوز رفتار من جوان است. این برای ادامه حیات من بد نیست. به خاطر اینکه من هنوز خیلی از نقش‌ها را بازی نکرده‌ام.



وقتی کارگردان شدم...

تو و لیلا حاتمی سه بار نقش زن و شوهر بازی کردید؛ سعادت‌آباد، هر شب تنهایی و همین نارنجی‌پوش.
اَه! راست می‌گویی... چه چیز جالبی! لیلا حاتمی خیلی آدم عجیب و غریبی است؛ خانواده‌اش از پدر گرفته تا علی مصفا، کاملا سینمایی‌اند و شرایط فرهنگی ویژه‌ای دارد. به غیر از شرایط، خود حاتمی، آدم خیلی خیلی با استعدادی است، خیلی مستعد و انرژی عالی‌ای دارد.

ناراحتی‌اش به عنوان بازیگر دیده می‌شود، خوشحالی‌اش به عنوان بازیگر دیده می‌شود. من واقعا هم‌بازی‌‌های زیادی داشته‌ام و لیلا بهترین بوده. امیدوارم او هم رضایت خاطر داشته باشد در فضای کاری از بنده. راستش این است که من اگر یک روزی کارگردان هم بشوم، دوست دارم لیلا حاتمی برایم بازی کند.


نقشی که دوستش داشتم
نقشی بوده که دلت خواسته باشد و به خودت بگویی کاش این را من بازی می‌کردم.
خیلی بوده ولی مثلا یکی از مهم‌ترین‌هایش که خیلی پسندیدم، «زیرپوست شهر» رخشان بنی‌اعتماد بود که نقش فروتن را دوست داشتم. چون بنی‌اعتماد کلا استثناست در بین کارگردان‌های خانم ما. او نگاهش به دنیا، زنانه نیست؛ خیلی انسانی است. در طبقه پایین شهر باشی و تا این حد آگاه، باید به پای این زن افتاد.

طوبی (با بازی گلاب آدینه) یک شخصیت بی‌نظیر است که می‌داند چگونه زندگی کرده، چی تربیت کرده. من می‌میرم در صحنه‌ای که آدینه دخترش را از پلیس با انگ فساد گرفته و در اتوبوس برایش سیب پوست می‌کند. چون می‌داند چی تربیت کرده. خب وقتی این « انسان» درست تصویر شده، حسرت‌برانگیز نیست که تو در آن فیلم نیستی؟


وقتی شگفت زده شدم

فوت کوزه گری‌ای که از مهرجویی یاد گرفته باشی چی بود؟
فی البداهه. فی البداهه خیلی قوی است؛ به خاطر اینکه فیلمنامه را خیلی ساده می‌نویسد آقای مهرجویی. ولی وقتی که خودش به جای کاراکتر‌ها بازی می‌کند و حرف می‌زند، دیالوگ‌ها تمامی ندارند، هرکدام دنیایی دارند. دو سه بار بین هر پلان و در هر بار توضیحات، ایده جدیدی می‌شنوی.

همین بداهه بودنش باعث شد که من شگفت‌زده بشوم. تازه آنجا متوجه شدم که واقعا هامون مرهون خود مهرجویی است. مهرجویی در آسمان کارگردانی، خیلی سبک حرکت می‌کند. به خاطر همین، به همه جا سر می‌زند و همه چیز می‌گوید و من شگفت‌زده شده بودم از این قضیه.

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد