«به فرزندان ازدواجهای دو ملیتی، تابعیت نمیدهیم، اقامت شاید.» این تیتر خبرگزاریها برای خیلیها معنی خاصی نداشت. از چیزی خبر میداد که تاثیری در زندگیشان نمیگذاشت. اما برای مریم، خواهر و برادرهایش و بچههایش معنیهای زیادی داشت. نمایندههای مجلس در جلسه علنی ۱۸ بهمن همه تلاششان را کردند تا تکلیف فرزندان حاصل از این ازدواجهای دو ملیتی را روشن کنند. البته طرح این «قطعیتِ عدم دادن تابعیت» و «احتمالِ دادن اقامت» را در نهایت به کمیسیون قضائی برگرداندند تا چکشهای نهاییاش خورده شود. چکشی که خیلی وقت است منتظرند پایین بیاید و تکلیفشان را معلوم کند. خانواده مریم یکی از خیلیهاست که سالهاست با شرایط سختی زندگی میکند. شرایطی که تغییر دولتها و سیاستها، سالها آنها را به دنبال امضا و نامهای از ادارهای به سازمانی کشانده. مریم، اگرچه در گرانیها، تورمها، ترافیک و آلودگی شهر با ما سهیم است، اما از داشتن شناسنامه، گرفتن یارانه، حق تحصیل و درمان محروم است.
داستان بر سر ازدواجهایی است که پدر و مادر از دو ملیت جداگانهاند اما حاکمیتها بر سر ملیت فرزندانشان به تفاهم نرسیدهاند. این عدم تفاهم بر سر ملیت و تابعیت فرزندان شاید به راحتی نوشتهشود اما حکما به همین آسانی خوانده نمیشود؛ چراکه این به معنای بلاتکلیفی در تمام حقوق شهروندی است. از شناسنامه که اولین نیاز مدنی است تا حق تحصیل که اساسیترین خواسته اوست. طبق آمار اداره اتباع خارجی استانداری تهران، ۳۲ هزار کودک بدون هویت و شناسنامه حاصل از ازدواج دختران ایرانی با اتباع بیگانه در وضعیت نامعلومی به سر میبرند و سالهاست که چرخه فقر و بیهویتی در این خانوادهها تکثیر و باز تولید میشود.
مشکلی که از درون خودشان را سوخته و از بیرون جامعه و قانونی را که با وجود آنها روی هوا مانده است.
گفتند حقِ آمدن به اینجا را نداری
مریم تاجیک دختری ۲۳ ساله است که در محلات جنوب شهر تهران زندگی میکند. مادری ایرانی و پدری افغانی دارد و با وجود اینکه در ایران متولد شده، از داشتن شناسنامه محروم است. او در مورد وضعیت تحصیلش میگوید: «سوم دبستان را هم نتوانستم تمام کنم. چون کارت اقامت نداشتم، با هزار بدبختی در شروع سال تحصیلی به مدرسه میرفتم و آنقدر درسم را خوب میخواندم که معلمها دلشان نمیآمد مرا از کلاس بیرون کنند. ولی یک روز مرا از پای ورقه امتحان بلند کردند و گفتند تا مدارکت کامل نشده، دیگر حقِ آمدن به اینجا را نداری. آن روز تا خانه گریه کردم و این شد آخرین روز تحصیل من.» مریم دو برادر دارد که آنها هم از ادامه تحصیل محروم شدهاند. مهدی ۱۶ سال دارد و پیش پدرش کار میکند. او حتی آنقدر در مدرسه نماند تا مجال خواندن و نوشتن پیدا کند. برادر دیگرش هم اگر به لطف صاحبکارش نبود به این سرنوشت دچار میشد. او ۲۰ سال دارد و از هشت سالگی پیش کسی کار میکرد و از او خواندن و نوشتن یاد گرفته.
میخواستم بچهها مثل من نشوند
پدر مریم، مردی آرام است، شغلش بنایی بوده. میگوید سال ۵۲ به ایران آمده، در تمام طول این سالها در شهرهای مختلف کار کرده و در نهایت در تهران ماندگار شده. او در مورد علت انتخاب این شیوه سخت زندگی میگوید: «فکر میکردم اینطوری بچههایم برخلاف خودم میتوانند درس بخوانند و باسواد شوند. به امید اینکه شرایط زندگیای را مهیا میکنم که حداقل فرزندانم کارگری نکنند و با احترام زندگی کنند.» تا به حال سه بار درخواست کارت اقامت داده اما هربار در یک مرحله درخواست آنان رد شده؛ «از ۱۷ سال پیش به دنبال کارت اقامت برای بچههایم بودم. به تمام سازمانها و ادارهها مراجعه کردم، هربار به در بستهای خوردم. ماهها طول میکشید تا جواب نامهام از یک بخش به بخش دیگر برود.» طبق قانون هر فرد وقتی به ۱۸ سالگی برسد، میتواند خودش وضعیت تابعیتاش را تعیین کند. از مریم میپرسم چرا در این پنج سال اقدام نکردی؟ میگوید: «بارها مراجعه کردم و آخرین بار گفتند باید آخرین فرزند خانواده هم به ۱۶ سال برسد، آن وقت دوباره بیایید!»
عروس بودم که شوهرم رفت افغانستان!
مریم سه فرزند دارد. وقتی صحبت از کارت اقامت بچههایش میشود، سری تکان میدهد و انگار سعی میکند خودش را امیدوار کند و میگوید: «اما خیلی دنبالش هستم و مدام پیگیری میکنم.» او تعریف میکند وقتی یک هفته بیشتر از ازدواجشان نگذشتهبود، شوهر ۲۵ سالهاش را دستگیر و بعد، رَدِ مرز میکنند. جرم شوهرش، نداشتن کارت اقامت بوده. قانو درباره کسانی که بدون مجوز داخل یک کشور زندگی میکنند خیلی قاطعانه برخورد میکند. اخراج از کشور بدون هیچ ارفاق و حتی زمانی که بتوانند کاری برای خودشان انجام دهند. این قانون بین المللی هم هست. شاید به گوشتان خورده باشد، آن وقتها که تب مهاجرت به ژاپن برای کار داغ بود خیلی از جوانهای ایرانی که مدت اقامتشان تمام شده بود و همچنان به کار مشغول بدند یک شبه دستگیر میشدند و از توی رخت خواب یا سر کارهایشان مستقیم میرفتند فرودگاه و بعد هم تهران. منتها در مورد افغانیهایی که به این شیوه قانونی از ایران اخراج میشود وضع کمی فرق دارد. در مورد کسانی که وقتی از ایران اخراج میشوند از آنها یک دست رخت خواب و یک کار نیمه تمام به جا نمیماند، و آن چیزی که میماند احتمالا یک زندگی، یک عمر و چند تا بچه قد و نیم قد است.
اما من هم اینجا به دنیا آمدم
نداشتن کارت اقامت، در اصل تهدید بزرگ روانی برای آنهاست، معمولا افرادی که دستگیر و به مرز فرستاده میشوند، همسران، پدران و برادراناند که نانآوران خانهاند و نبود آنان به معنی کارکردن و دستفروشی بچهها و زنان خانه است. آنها نمیتوانند کار رسمی داشته باشند، این یعنی کار فراوان و مزد اندک، مزدی که نمیشود حتی با آن سیم کارت اعتباری هم خرید! مریم میگوید برای ثبت نام فرزندش به باشگاه محله مراجعه کرده و وقتی به آنان گفته که هنوز اوراق هویتی ایرانی پسرش آماده نیست، «به من گفتند پس پسرت را به خانه ببر تا آنجا بازی کند! میدانم چون اینجا کشور من نیست، باید حرف بشنوم اما من هم اینجا به دنیا آمدم، نه من گناهی داشتم و نه بچهام. اگر میشد طور دیگری زندگی کنیم، هیچوقت این وضع را تحمل نمیکردیم. ما نه جایی برای رفتن داریم، نه جایی برای ماندن...»
اینجا رانده، آنجا مانده
مریم یک مشکل اساسی دیگر هم دارد که به این ور مرزها ارتباط چندانی ندارد؛ «بر اساس قوانین افغانستان زنانی که به ازدواج مردان افغان در میآیند تابعیت افغانی پیدا میکنند. و طبیعی است که تابعیت بچههایشان هم افغانی باشد. اینجوری میشود که بچههایی که در ایران به دنیا آمده و زندگی کردهاند، ایرانی بدون هویت و در آنطرف مرز افغانی میشوند. آنها برای اینکه از این وضعیت خلاص شوند، البته اگر اصرار داشته باشند ایران بمانند و ایرانی هم، باید ۱۸ سال تمام صبر کنند. سالهای زیادی که برای یک آدم یک عمر است، و بلکه بیشتر.» شاید به همین دلیل باشد که برای عاقدان مرز نشین غیر قانونی مجازات گذاشتهاند، آن هم از ۱ تا ۳ سال.
ازدواج با اتباع افغانی فقط در شرایط خاصی قانونی است