همشهری جوان

پاتوق دوستداران همشهری جوان

همشهری جوان

پاتوق دوستداران همشهری جوان

راسته فراموشی




سرتاسر خیابان فردوسی پر است از نشانه‌های قدیم‌نشانه‌هایی از تهرانی که هنوز اینقدر شلوغ و پر سر و صدا نشده بود

پله‌های مترو را که بالا آمدم، هنوز چشم‌هایم از شدت نور خوب باز نشده بود که فریاد صرافی‌ها و زوزه موتور‌ها در سرم پیچید. میدان فردوسی بین هیاهوی آدم‌ها و ماشین‌ها شبیه جزیره‌ای پر سر و صداست که هر روز از آدم‌ها پر و خالی می‌شود. در میان زرق و برق مغازه‌های شیک و بزرگ، هنوز این پاساژ‌های قدیمی هستند که توجه من را به خود جلب می‌کنند. یادم است اولین باری که پایم را در این خیابان گذاشتم، قصدم تنها عکاسی از بافت قدیمی تهران بود. 

 

یادم می‌آید که شلوغی و محیط مردانه خیابان‌ها اعصابم را به هم ریخته بود. یادم است دوست داشتم سرسری عکسی بیندازم و از آن شلوغی و هوای کثیف بیرون بزنم. اما این بار که اینجایم، از سر اجبار نیست. از خیابان‌ها می‌گذشتم و به دنبال ردی، نشانی از طهران بودم که به اینجا رسیدم. 

 

سرتاسر خیابان پر است از نشانه‌های قدیم. نشانه‌هایی از تهرانی که هنوز اینقدر شلوغ و پر سر و صدا نشده بود. حتی ساختن مغازه‌های شیک صرافی و لوازم آرایش فروشی یا مغازه‌های عریض و بزرگ لوازم موسیقی باعث نشده که سرت را بالا نگیری و باقی مانده ساختمان‌های قدیمی را نگاه نکنی. ساختمان‌هایی با ساخت خیلی قدیمی و پنجره‌های شکسته و درب و داغانی که از بالای مغازه‌های مدرن هنوز نور را منعکس می‌کنند و هنوز آفتاب بر آن‌ها می‌تابد. 

 

سرم را بالا گرفتم تا تصویر خانه‌ها و پاساژ‌های قدیمی باقی مانده را در دوربین ثبت کنم. دیگر مانند بار اول متوجه نشدم چقدر زمان گذشت که به اواسط خیابان منوچهری رسیدم. انگار روحی بودم بین آن همه آدم. انگار از سال‌های خیلی دور به سال ۹۰ پرتاب شده بودم. احساس می‌کردم به این زمان تعلق ندارم و در جایی بین زمان و مکان معلق مانده‌ام. از کنار مغازه‌های شیک و بزرگ چمدان فروشی که می‌گذرم، نگاهم ثابت می‌ماند روی فرو رفتگی کتابفروشی گلستان؛ که انگار به این خیابان تعلق ندارد. انگار از گذشته جا مانده است. 

 

لحظه‌ای بعد خودم را بین انبوهی از کتاب‌های غبار گرفته قدیمی می‌بینم. خاک همه جا را فرا گرفته اما این خاک بوی قدیم‌ها و خیلی قدیم‌ها را می‌دهد. بوی گذشته‌های آن‌قدر دور که حتی هنوز متولد نشده بودم. نوای سه تار من را به خودم می‌آورد. و درست زمانی که با چشمانت به دنبال رادیو یا ضبط صوت می‌گردی، خود سه تار را می‌بینی که در دست مرد کتابفروش آرام جا گرفته است. 

 

کتابفروشی که حاضر به ثبت تصویر خودش نیست اما اصرار دارد که از «کتاب‌هایش» حتما عکس بگیرم، از همه‌شان. انگار به آن‌ها حس پدرانه دارد. او بین انبوهی از گذشته نشسته و سه تارش را می‌نوازد. شلوغی و سیاهی دنیای بیرون برای او معنایی ندارد و تو با خودت می‌گویی، کاش می‌شد هر روز اینجا می‌آمدی و برای چند لحظه فقط می‌نشستی. 

 

دوست دارم تمام لحظاتم را بین این کتاب‌ها بگذرانم و حین اینکه نوای سه تار در مغزم می‌پیچد، همه کتاب‌ها را بخوانم. در اینجا انگار زمان هم متوقف شده است. اما حیف که باید بروم و این جنگل کتاب را با کتابفروش دوست داشتنی‌اش تنها بگذارم. شاید در آخر این سفر روزانه سری هم به پیتزا داوود بزنم. پیتزا فروشی که در دل یک کوچه تنگ در خیابان نوفل لوشاتو جای گرفته است. بوی پیتزا از‌‌ همان اواسط کوچه هوشت را می‌برد و از یاد می‌بری که بوی «پیتزا» است که روحت را تسخیر کرده. 

 

تمام این خیابان‌ها، از فردوسی گرفته تا کوچه پسکوچه‌های نوفل لوشاتو، از شیشه‌های خاک گرفته مغازه‌های لوازم قدیمی فروشی تا خانه‌های قدیمی بی‌در و پیکر، همه من را یاد طهران می‌اندازد، یاد اینکه شاید من هم جایی در بین حوادث گذشته بوده‌ام. جایی درست وسط همه اتفاق‌ها یا اصلا شاید در دنیایی موازی با این دنیا، من در این برهه زمانی می‌زیسته‌ام و تکه‌ای از روحم را آنجا جا گذاشته‌ام. 

 

و همچنین یادم می‌اندازد در حالی که هم سن و سال‌های من وقتشان را به کافی شاپ گذرانی و قلیان و توچال می‌گذرانند، من در کتابفروشی گلستان میان دنیایی از گذشته و به دور از هیاهوی بیرون «کتاب» می‌خوانم.

 

هدیه غرات/ همشهری جوان 361

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد