همشهری جوان

پاتوق دوستداران همشهری جوان

همشهری جوان

پاتوق دوستداران همشهری جوان

گفت و گو با مسعود رایگان،‌کارگردان تئاتر «شرق شرق است»



مهاجران منزوی می‌شوند



همشهری جوان/شماره 351/حسین کلهر:

سیاوش یک اسطوره عجیب‌وغریب است. به او تهمت می‌زنند، او هم سرزمین پدری را ترک می‌کند و به توران می‌رود. در بارگاه افراسیاب هم به او تهمتی زده می‌شود و سیاوش جانش را از دست می‌دهد. با این نگاه می‌شود سیاوش را اولین مهاجر ایرانی دانست که سرنوشت تلخی هم دارد. داستان «شرق شرق است» اما اسطوره‌ای نیست.

مسعود رایگان در مقام کارگردان نمایش، این حرف‌ها را می‌زند تا بگوید چقدر مساله مهاجرت برایش جدی است. قصه نمایش ربطی به ادبیات خودمان ندارد. یک داستان ساده معاصر است. شبیه تعریف‌های یک خطی پشت جلد دی‌وی‌دی‌های شبکه خانگی.

 

«یک خانواده ترک به سوئد مهاجرت کرده‌اند و در آنجا درگیر حوادثی می‌شوند.» به همین سادگی. فکر نکنید جزییاتی که به این خط داستانی وصله پینه می‌شود هم اتفاق ویژه و غیر قابل پیش‌بینی‌ای به داستان اضافه می‌کنند. همه چیز همان‌طور پیش می‌رود که انتظار دارید. پسر بزرگ خانواده در شب عروسی‌اش فرار می‌کند و به یک شهر دیگر می‌رود؛ پسر وسطی بین سوئدی بودن و حفظ کردن اصالتش گیر کرده، یکی از بچه‌ها (سید) شیرین عقل است و تازه قرار است مدرسه‌ای شود.

تضاد و تعارض‌های بین پدر سنتی، مادر در حال گذار و بچه‌های بین زمین و آسمان گیر کرده موقعیت‌های طنز اما تلخی را در نمایش به وجود می‌آورد. رایگان می‌گوید در «شرق شرق است» به این خاطر از پیچیدگی‌های لفظی و تصویری استفاده نکرده تا راحت بتواند با مخاطب عام ارتباط برقرار کند. مخاطبی که حوصله مساله حل کردن ندارد. این گفت‌وگو را برخلاف روال معمول مصاحبه‌ها با همین حرف‌های کارگردان شروع کرده‌ایم.

 

 تئاتر قرار نیست مساله‌ای را حل کند یا حرفی را مساله‌دار کند. این حرف رک و پوست کنده را می‌زنم که بدانیم جان دنیای نمایش سرگرمی است. تئاتر اهل بخیه‌های روشنفکری نیست. اندیشه‌ورزی‌های سختگیرانه‌ای از این دست مربوط به دوران دانشجویی و تجربه‌های آماتور است. بیا درباره این صحبت کنیم که چرا تئاتر هنر عامی نشده است و مردم نگرانند که با صرف هزینه به تئاتر بیایند و حرف‌هایی بشنوند که برایشان غریبه است.
 

این سر راست بودن قصه نخ‌نما نشده است؟
من طرفدار قصه‌گویی هستم. از اینکه آن‌قدر قصه را سربسته تعریف کنم که تماشاچی ما به‌ازاهای دور و تخیلی برای خودش بسازد گریزانم. توصیه می‌کنم همه «هزار و یک شب» و «سمک عیار» را بخوانند. اگر به هزار و یک شب وفادار باشیم، روایت چند وجهی را به خوبی فرا می‌گیریم. ما تشنه قصه هستیم.

وقتی نوشته «بامداد شد و شهرزاد لب از سخن گفتن فرو بست» اصلا نمی‌توانیم خودمان را کنترل کنیم و صفحه بعدی را نخوانیم. این جذابیت قصه است که مخاطب را به دنبال خودش می‌کشد. ما مولفه‌های مدرن را نداریم، چه برسد به اینکه بخواهیم به پست مدرن برسیم. نشانه‌هایی داریم که دلمان را به آن خوش کرده‌ایم اما هنوز خبری از مدرنیسم در هنر ما نیست. من به سینمای قصه‌گو وفادار هستم، تئاتری که روایت می‌کند را دوست دارم.
 

ساختار این نمایش با نمایش قبلی شما «قاتل بی‌رحم» از اساس متفاوت است. قاتل بی‌رحم با دکور استلیزه [ساده و در عین حال تخیلی] و بازی‌های فانتزی‌اش از «شرق شرق است» که همه چیزش عین زندگی‌ است فاصله دارد. اینجا داستان ساده‌تر و خط روایی مشخص‌تری را می‌بینیم. اقبال شما به این سبک عام‌تر از بازخوردهای متحیر تماشاچیان نمایش قبلی ناشی شده؟
ساختار روایی شرق شرق است از قاتل بی‌رحم واضح‌تر است. اینجا به هیچ وجه نمی‌خواهیم حرف خاصی بزنیم. می‌خواهیم  همان داستان همیشگی تضاد کهنه و نو را که در تمام تاریخ وجود داشته بازگو کنیم. کهنه باید جایش را به نو بدهد و این سرنوشت محتوم اوست. تمام قصه همین است.

 

من یک اقتباس از یک نمایشنامه «ایوب خان دین» کرده‌ام. به ساختار او لطمه نزده‌ام. خود خان دین می‌گوید این نمایش قصه زندگی من است و من تجلی خودم را در شخصیت سید، فرزند کوچک خانواده می‌بینم. یک پدری بعد از قهر کردن پسرش در شب عروسی ناهنجاری‌هایش شروع می‌شود.

قاتل بی‌رحم هم نوعی تئاتر روایی بود که ارتباطش با مخاطب را به وجود می‌آورد. در این نمایش هم ما داریم رنج را می‌بینیم. «خندیدن به موضوعات جدی غیر متعارف» عنوانی بود که یکی از همکاران مطبوعاتی شما روی مطلبش درباره این نمایش گذاشته بود و برداشت درستی هم هست. جایی که نمایش کمدی می‌شود هم ما تعمدی نداریم که طنزآلود شود، خود متن و کنش شخصیت‌ها این را به مخاطب القا می‌کند.
 

همه کارگردان‌ها می‌دانند که کار طنز فروش تضمینی دارد. آن هم در تماشاخانه ایرانشهر که تئاتر خصوصی است و باید هزینه‌های گروه را از جیب تماشاگر گرفت. رفتن سراغ طنز یک تجربه جواب داده است. خیلی از نمایشنامه‌ها  را می‌شود با  یک بازنویسی ساده و اضافه کردن کلماتی به متن به طنز نزدیک کرد. به نظر شما مهاجرت و تمام عواقب بعدی‌اش  بستر مناسبی برای  خنده گرفتن از تماشاچی است؟
اگر بخواهیم قصه مهاجرت را عنوان کنیم، به تراژدی‌هایی می‌رسیم که نمی‌شود روی صحنه نمایش داد. شوهری که با چاقو چشم زنش را در می‌آورد، اسید می‌پاشد یا او را می‌کشد... اینها اتفاقات واقعی هستند که در خانواده‌های مهاجر رخ داده‌اند اما برای نشان دادن روی صحنه تئاتر بسیار تلخ هستند.

 

از شدت تلخی اصلا باور کردنی نیستند. اگر بخواهیم این فشار عاطفی را روی صحنه بیاوریم، باید به مخاطب زمان بدهیم. حرف نمایش این است که عدم تطابق با فرهنگ میزبان، جذب نشدن به جامعه میزبان و همراه بردن ناهنجاری‌های جامعه مبدا به جامعه مقصد باعث می‌شود مهاجران منزوی شوند و با هموطن‌های خودشان یک گروه یا محله ایزوله تشکیل دهند. حتما اسم «تهرانجلس» به گوشَت خورده است.
 

مسعود رایگان قبل از قاتل بی‌رحم، یکی دیگراز نوشته‌های خودش را کارگردانی کرد. «مرگ تدریجی آقای  ترکاشوند» که قصه آن هم به نوعی با دوگانگی فرهنگی و تضاد کهنه و نو در ارتباط بود. علاقه شما به موضوع مهاجرت به خاطرات خودتان به عنوان یک مهاجر بر می‌گردد یا مهاجرت چشمگیر جوانان به کشورهای دیگر را موضوعی می‌دانید که باید درباره‌اش کار فرهنگی بکنید؛ در واقع می‌خواهیم بدانیم انگیزه‌تان بیشتر شخصی است یا اجتماعی؟
تمام کارهایی که من می‌کنم پایه اولیه‌اش مهاجرت است. نمایش اول من هم چنین مضمون و خط و ربطی داشت. شما در سرزمین پدری ممکن است گاهی دچار بحران هویت شوی اما آن‌قدر المان‌های آشنا دور و برت داری که خودت را در بازتاب آنها تا حدودی پیدا می‌کنی.

اما در یک فضای دیگر، این سوال در وهله اول برای کسی به وجود نمی‌آید. چیزهایی جدید برای کشف وجود دارد. زبان یادگرفتن، دانشگاه، کار، رنگ و لعاب و سبک زندگی متفاوت اما یک دفعه بعد از 18 سال به این سوال می‌رسی و نمی‌توانی خودت را از آن رها کنی.

 

خودت را به عنوان یک آدم باید به بقیه ثابت کنی. انگار جدا شدن از علقه‌های عاطفی گذشته و وفور نوستالژی در دوران میانسالی ناخودآگاه مهاجر را به هم می‌ریزد. یکی از نکات جدی مهاجرت که در این نمایش هم به آن اشاره کردم، این است که نقش مرد و زن مهاجر در کشور غریبه ممکن است عوض شود.

یک زن و مرد با بچه‌هایشان از یک روستایی در ترکیه  به اروپا می‌روند. زن خودش را زود تطبیق می‌دهد، کار می‌گیرد، با افراد ارتباط برقرار می‌کند و به نوعی بیرونی‌تر می‌شود؛ در حالی که مرد ایزوله می‌شود و باید کارهای داخل خانه را انجام دهد. کارهایی که در جامعه سنتی خودش تا به حال سراغش نرفته است. تصور کن یک مرد سنتی بخواهد بچه‌ها را نگه دارد یا ظرف‌های شام را تمیز کند. به هم می‌ریزد.


چرا در اقتباس‌تان یک خانواده ایرانی را نشان ندادید که مثلا به همان «تهرانجلس» رفته‌اند؟این‌طوری تماشاچی بهتر با کار ارتباط برقرار می‌کرد.
ببین من هنوز به ادبیات عامیانه امروز ایران مسلط نیستم تا بتوانم آن‌طور که مد نظرم هست یک خانواده ایرانی را مضمون نمایشنامه‌هایم بکنم. اول که به ایران آمده بودم، خانم تیموریان برای من کلاس گذاشته بود که اصطلاحات جدید را یادم بدهد! مثلا اینکه «دو در کرد» یعنی چه! من نمی‌توانم درامی بنویسم که به لغات کوچه و بازارش اشراف ندارم. بیست و دو سال اینجا نبوده‌ام و اگر بخواهم بنویسم، بر اساس دید و شناخت بیست و دو سال قبل خواهم نوشت. الان جرات حرف زدن درباره زمان حال را ندارم.

 

خب می‌توانستید درام را جلو ببرید و اصطلاحات و دیالوگ‌ها را با کمک کسی که به ادبیات امروز عامیانه مسلط است بنویسید. راستش را بخواهید قانع نشده‌ام که چرا جاذبه وفادار بودن به متن برایتان از جذابیت ایرانیزه کردن نمایش بیشتر است.
من خواستم به داستان اصلی وفادار بمانم. البته به ایرانی شدن این خانواده هم فکر کردم اما منصرف شدم. فیلمی در آلمان در حال تولید است که من هم در آن نقشی دارم. درباره مهاجرت است. سر همان کار شنیدم که  وجود مهاجر ایرانی در فیلم‌ها یک خط قرمز است.

 

ما چیزی نزدیک به 5 میلیون نفر مهاجر ایرانی در دنیا داریم، همه‌شان هم درد و دغدغه وطن دارند اما گویا نباید آنها را دستمایه درام‌های خودمان بکنیم. البته بدون این تغییرات هم شما در این اقتباس وفادارانه خودت را روی صحنه می‌بینی، اما آن خانواده ترک است و کشور مبدا ترکیه.

تماشاچی از روی متن اقتباسی هم ما به ازاهای خودش را می‌سازد. «شاه لیر» را در نظر بگیر. این تراژدی مال امروز و فردا نیست. برای تمام زمان‌هاست. هر موقع هم که اجرایی از این نمایش و نمایشنامه‌های مشابه ببینی، همزاد‌پنداری می‌کنی. سوئدی و ترک و ایرانی تفاوتی نمی‌کند.


اینکه نمایشنامه ایوب خان دین را با کارهای شکسپیر مقایسه کردید برایمان جالب است. بگذریم... نقشی که آقای روحانی بازی می‌کند همان پدر خشک و متعصبی است که در «دایره زنگی» هم دیده‌ایم، پگاه آهنگرانی هم همان نقش نوجوانانه‌ای که در «ورود آقایان ممنوع» داشته را تکرار می‌کند. به نظر می‌رسد در انتخاب بازیگران‌تان می‌خواستید هیچ ریسکی نکنید و حداقل از این دو بازیگر خواسته‌اید خودشان را تکرار کنند.
این فیلم‌هایی که اسم بردی را ندیده‌ام. هیچ‌کدام را ندیدم. من اصالتا با اینکه بازیگر خودش را تکرار کند مخالفم. کما اینکه خودم هم حتی اگر به قیمت بی‌کاری باشد حاضر نیستم نقش‌های قبلی‌ام را تکرار کنم. بعد از فیلم «خیلی دور خیلی نزدیک»، خیلی پیشنهاد نقش‌های مشابه داشتم که اتفاقا اکثرشان پزشک بودند.

 

بعد از «سقوط یک فرشته» هم چندین پیشنهاد داشتم که نقشی شبیه حاج حبیب بازی کنم. به دوستان گفتم این نقش تکراری است و داستان هم کششی برای مخاطب ندارد. قبول نکردم. بازیگر باید از تکرار خودش پرهیز کند. وگرنه کارگردانان او را به سمتی می‌برند که کم‌کم محو شود. من اولین باری ا‌ست که همچه بازی‌ای از آهنگرانی می‌بینم. اگر بازی این‌طور دیده بودم، از این قضیه پرهیز می‌کردم.

گزارش هیجان‌انگیز از پیست اسکی دیزین




یه روز داغ برفی


همشهری جوان/شماره 350/گزارش و عکس: زهرا صالحی‌زاده:

همه هیجان زده‌اند. جوان‌ها انگار که توی کوچه و خیابان راه بروند،‌ بدو بدو از شیب سفید کوه بالا می‌روند و با انرژی پایین می‌آیند. «آسمان» کمی تا قسمتی ابری است. «برف»، گاهی می‌بارد و نمی‌بارد. «خورشید» بازی‌اش گرفته. هی می‌آید جلوی کوه و پوست‌های سرمازده را می‌سوزاند. هی می‌رود پشت کوه و روی سفیدی برف سایه تاریک روشن را حاکم می‌کند. زمین اما... ثابت ثابت است. سفید سفید. برفی برفی. صاف صاف. البته پیش از آنکه چوب اسکی‌های جوانانه و بولدوزرهای وحشی روی کوه نقش بیندازند. 

پنجشنبه و جمعه که می‌شود پیست اسکی دیزین پر می‌شود از انبوه جوان‌هایی که پایتخت خاکستری را رها کرده و دل داده‌اند به طبیعت پاک کوه. آن هم در این زمستان‌هایی که باریدن برف برای تهرانی‌ها به معجزه شبیه شده و هوای پاک به آرزو. جمعه 28 بهمن به جز اشتیاق به غرق شدن توی برف چیز دیگری هم دارد که ملت را روانه جاده برفی کرج- چالوس کرده.

 

یک مسابقه درجه یک اسکی با یک جایزه حسابی که از چند هفته قبل تیزرهایش توی رستوران‌ها و مغازه‌های جاده چالوس پخش شده و آنها که پای ثابت دیزین‌روی اند، خودشان را حسابی آماده کرده‌اند تا  رتبه اول را بگیرند. مهمانان دیزین البته همه تهرانی نیستند. بعضی‌ها از خود دیزین و مناطق اطراف آمده‌اند و بعضی‌ها از جاهای دور. وقتی صبحانه‌تان را در هتل بین‌المللی دیزین بخورید، این را بهتر می‌فهمید.

سر میز صبحانه تک تک بچه‌های یک مدرسه آلمانی وقتی در ظرف عدسی را بالا می‌گیرند،‌ بدون استثنا نگاه عجیب‌وغریبی به عدس‌های نگون بخت می‌اندازند و در را سر جایش می‌گذارند و ژاپنی‌ها از نیمروهای روی میز تعجب می‌کنند اما سوسیس سرخ شده در روغن حسابی طرفدار دارد و ظرفش هی پر و خالی می‌شود.


توی لابی هتل، همه لباس‌های خاصی به تن دارند. اینجا بدون اغراق هیچ مرد کت و شلواری‌ای نمی‌بینید و یا جوانی که با تی‌شرت و شلوار لی بچرخد پیدا نمی‌کنید. همه لباس‌های مخصوص اسکی پوشیده‌اند و حتی بچه‌های کوچک کفش‌های سنگین و لژ داری به پا دارند و توی لابی جولان می‌دهند. اسکی باز‌ها از هشت صبح روانه پیست شده‌اند و غیر حرفه‌ای‌ها از نه و ده، کم‌کم راهی پیست می‌شوند. کنار باجه‌های شارژ کارت حسابی شلوغ است.

ملت باید برای یک روز داغ برفی کارت شارژ کنند تا اجازه داشته باشند وارد فضای پیست شوند. کنار باجه‌ها یک گروه جوان خواننده ایستاده‌اند که مهمانان اسپانسر مسابقه اسکی‌اند. میان جوان‌ها هم که سر بچرخانید، بچه‌هایی را می‌بینید که کارت‌های وی آی پی به گردن انداخته‌اند و بین مردم تردد می‌کنند. اینها هم از اعضای خود شرکت اسپانسرند و اگر پیش بیاید، محصول جدیدشان را معرفی می‌کنند.

 

تله کابین یا تله سیژ؟ مسئله این است
از گیت‌ها که رد شوید، با کمی پیاده‌روی برفی به تله کابین و تله سیژ می‌رسید. سوار شدن به تله سیژ هیجان خیلی زیادی دارد و صفش شلوغ‌تر است. جوان‌ها دو تا دو تا می‌پرند روی صندلی (دستگاه نمی‌ایستد و همان‌طور در حال حرکت باید سوارش شوید) و خیلی‌ها حتی میله تله سیژشان را پایین هم نمی‌آورند. هیجان از سر و روی بچه‌ها می‌بارد.

خیلی‌ها قبل سوار شدن به تله سیژ اسکی به پایشان می‌بندند و توی راه دائما پاهایشان را توی هوا تاب می‌دهند. خیلی‌ها هم تا آخر مسیر – که می‌تواند یک ربع بعد و نوک قله‌های دیزین باشد- چوب اسکی‌ها را دستشان می‌گیرند. اما تله کابین اوضاعش فرق دارد.

 

محتاط‌ها یا سرمایی‌ها بیشتر سراغ تله کابین می‌آیند. اینجا دیگر کسی نمی‌تواند اسکی‌اش را داخل کابین بیاورد اما کنار کابین برای چوب اسکی‌ها یک جای ویژه وجود دارد که همه موقع سوار شدن اسکی‌شان را توی آن فرو می‌کنند. توی راه هم که عالی است. البته بستگی دارد کی همسفرتان باشد.

بعضی‌ها انگار که عضو ستاد ایجاد دلهره باشند!‌ دائما کابین را تکان تکان می‌دهند و ارتفاع را هی گوشزد می‌کنند ولی بعضی‌ها – مثلا خود کارگران تله کابین-  می‌گویند که کابین‌ها را همین پارسال آورده‌اند و با این تکان‌ها هیچی‌اش نمی‌شود.

 

البته باید خودتان کابین را از نزدیک ببینید تا بفهمید این مهمانان ظاهرا تازه وارد،‌ چند نسلی را هم پیش از این در جای دیگری گذرانده‌اند. توی مسیر معمولا رسم است که همه از خاطرات خودشان یا دیگران توی این کابین‌ها تعریف کنند. البته اگر آدم‌های خوش مشربی به تورتان بیفتد.

این طوری است که یکی از هم کابین‌ها می‌گوید پدرش سال‌ها قبل یک بار توی یکی از همین کابین‌ها میان زمین و آسمان گیر کرده و وقتی یک ساعتی خبری نشده ارتفاع را دیده و آخر پریده پایین! یکی هم از همچین صحنه‌ای توی یکی از فیلم‌های زمان جنگ حرف می‌زند و خلاصه این‌طور دلداری می‌دهد که اگر گیر کنیم هم اتفاقی نمی‌افتد. آن یکی اما نگران است. می‌ترسد تکان تکان‌های دوستان باعث شود کابین بیفتد پایین. ولی عضو ستاد دلهره می‌گوید که این کابین‌ها پایین هم بیفتد، چیزیش نمی‌شود چون فایبر گلاس است. الله اعلم!

 

نقطه هایی که روی دیوار خط خطی می کنند
وقتی به دامنه کوه برسید، تصویر حسابی دیدنی می‌شود. اینجا میانه کوه‌های دیزین همه چیز رنگی است. گیریم که زیر پا، مثل هر کوه انباشته از برفی سفید باشد و آسمان مثل هر جای پاک دیگری، آبی اما آدم‌ها برخلاف عادت چشمی ما همه رنگی رنگی اند. سبز، زرد، فیروزه‌ای، بنفش، قرمز و رنگ‌های خوشحال دیگر.

اوضاع قله و نیم قله هم همین طور است. بک گراند، سفید سفید و اسکی سوارها رنگی رنگی. انگار که روی یک دیوار سفید بزرگ، صدها نقطه رنگی کشیده باشی. نقطه‌هایی که دائما دارند دیوار را خط خطی می‌کنند! توی دامنه همه چیز رنگ و روی مسابقه دارد. بیلبوردها دور تا دور فضای مسابقه نصب شده‌اند و شرکت‌کنندگان همه اسکی به دست دارند از کوه بالا می‌روند. صد و خرده‌ای نفر در مسابقه شرکت کرده‌اند که در بینشان چند تا از جوان‌های حرفه‌ای اسکی هم دیده می‌شوند. مسوولان فدراسیون هم آمده‌اند تا دست آخر جایزه برترین‌ها را بهشان بدهند و مسابقه را رسمی کنند.

 

جداسازی دختر و پسر به نفع دخترها
ساعت 10:30 مسابقه شروع می‌شود و یکی یکی شرکت‌کننده‌ها از نقطه‌ای که معلوم شده می‌پرند و داورها به پرششان امتیاز می‌دهند. از بین این صد نفر10نفر برگزیده می‌شوند و از بین آنها باید سه نفر اول انتخاب شوند. مسابقه دختر‌ها و پسرها جداست و این بدجور به نفع دخترهاست. چون برنده دخترها فقط از بین دخترها انتخاب می‌شود و رقابت آنها با پسرها که پرششان بهتر است،‌ نیست.

پرش بچه‌ها سه، چهار ساعتی طول می‌کشد. هر کسی حداقل دو پرش دارد و این زمان زیادی می‌برد. زمان مسابقه و پایین محل مسابقه ملت جمع شده‌اند و دوستانشان را تشویق می‌کنند. یک آهنگ دوپس دوپسی بلند هم گذاشته‌اند که هیجان بچه‌ها بیشتر شود.

 

این طرف تعدادی نشسته مسابقه را نگاه می‌کنند. عده‌ای توی رستوران و کافی شاپی که در همان نزدیکی است و شیشه‌های بلندی دارد پرش اسکی سوار‌ها را می‌بینند و در گرما و چای و قهوه غرق می‌شوند و آن طرف چند تا معلم اسکی به شاگردهای تازه واردشان اسکی تمرین می‌دهند.

سطح کوه را که ببینید لذت‌تان بیشتر می‌شود. هر کسی روی  کوه یک نقشی انداخته. بعضی‌ها پیچ‌هایشان کم است. بعضی‌ها سعی کرده‌اند زیگزاگ صاف و صوفی روی کوه بکشند. بعضی‌ها از یک مسیر دو بار رفته‌اند و خطوط منحنی‌ای شبیه دی ان ا ایجاد کرده‌اند و خیلی‌ها بی‌حساب و کتاب سطح کوه را پیموده‌اند.

 

ساعت 2:30 برنده‌ها اعلام می‌شوند و بلندگوهای پیست اعلام می‌کند که هر کسی اسکی ندارد سریع‌تر با تله کابین به پایین کوه برگردد. چون ساعت 3:30 تله کابین تعطیل است و باید ملت بدون اسکی با تیوپ تا پایین پیست بروند. بعد از این هشدار پیست کم‌کم خالی می‌شود. از ساعتی قبل برف ریزی شروع به بارش کرده. آن‌قدر که وقتی به پایین پیست می‌رسیم، نه از خط‌های توی کوه خبری هست و نه از آن زیگزاگ‌های نرم و تند.

شیمبورسکا همین چند روز پیش برای همیشه چشم‌هایش را بست



نشانه‌های خاصی از حیرت و رنج


همشهری جوان/شماره 350:

پشت جلد کتاب نوشته شده بود که تصویر جلد کتاب  اثر یک نقاش ژاپنی است که شعر «آدم‌ها روی پل» هم با الهام از این تابلو سروده شده است. فکرش را بکنید، شاعری لهستانی بعد از دیدن نقاشی یک ژاپنی به وجد آمده بود و گفته بود «سیاره عجیبی است و آدم‌های عجیب روی آن/ در برابر زمان کوتاه می‌آید...» راست گفته بود. سیاره عجیبی است با اتفاق‌های عجیب‌تر. شاعری با اسم پیچیده ویسواوا شیمبورسکا با کلمات جادو می‌کرد. طوری که انگار کلمات را اوست که کشف می‌کند و ما را به حیرت می‌اندازد. انگار این کار را هم خیلی آگاهانه انجام می‌داد. چون در شعر آسمانش گفته بود که «نشانه‌های خاص من/ حیرت و رنج است». رنجش را نمی‌دانیم، اما از پس انتقال حیرت که خوب برآمده بود.   

کسی می‌داند که آیا او همیشه پیر بوده ؟
حبیبه جعفریان

 

سینما را ترجیح می‌دهم
گربه‌ها را ترجیح می‌دهم
دیکنز را بر داستایفسکی ترجیح می‌دهم
خودم را که آدمها را دوست دارد بر خودم که بشریت را دوست دارد ترجیح می‌دهم
ترجیح می‌دهم با پزشکان درباره چیزهای دیگری صحبت کنم
خنده‌داربودنِ شعرگفتن را
به خنده‌دار بودنِ شعر نگفتن ترجیح می‌دهم
چشم‌های روشن را ترجیح می‌دهم چرا که چشم‌های من تیره است.
ویسواوا شیمبورسکا (از شعر امکانات، دفتر آدمها روی پل)


نمی‌دانم آن روز چی شد که به او فکر کردم. هیچ دلیلی ندارد آدم صبح روز تولدش در حالی که دارد با برگ‌های گلدان مریض‌اش ور می‌رود و فکر می‌کند امروز بهتر است برود اداره یا نه، به یک پیرزن لهستانی‌ فکر کند. پیرزنی که مثل جادوگرها از کلمات مخلوقاتی دیگر می‌سازد و ارواح درون اشیا را به اشاره قلم به دنیای آدم‌های پشت میزهای اداره‌ها و چراغ قرمزهای کسالت‌بار شهرهای گیجِ بزرگ احضار می‌کند. همین‌طور که  گلدانم را وارسی می‌کنم، مطمئنم ذهنم لحظاتی بعد پیرزن لهستانی را رها می‌کند و به شاخه بعدی جست می‌زند ولی ذهنم از جایش تکان نمی‌خورد و همین‌طور روی آن صورت چروکیده با موهای نقره‌ایِ نرم معطل مانده است.

بعضی قیافه‌‌ها جوری هستند که فکر می‌کنی همیشه پیر بوده‌اند. با خودم فکر می‌کنم شاید مثلا در 30 سالگی زنی بوده با نوعی از این زیبایی‌های اروپای شرقی که به صاحبشان به جز زیبایی کیفیتی دست‌نیافتنی، بیمار و زجرکشیده  هم می‌بخشند، با پوست رنگ‌پریده و چشم‌های روشن؛ کمی روشن. به نظرم آمد چشم‌هایش می‌بایست کمی روشن بوده باشند، فقط کمی؛ نه مثلا سبزِ تند یا آبیِ دریایی.

 

فکر کردم به محض اینکه دستم به گوگل رسید عکس‌های جوانی‌اش را پیدا کنم و ببینم آیا هیچ‌وقت جوان بوده است؟ و چشم‌هایش آیا چه قدر روشن بوده‌اند؟ و بعد باز فکر کردم شاید یک روزی همین‌طوری، بی‌دلیل، یک جایی یک لهستانی ببینم. بعد در لحظه از اینکه می‌توانم به او بگویم من نه تنها می‌دانم لهستان کجاست، حتی می‌دانم شیمبورسکا کیست، مثل یک بچه هیجان‌زده شدم.

یک جایی خوانده بودم وقتی ترجمه چینی شعرهایش را دیده گفته «چیزی که از آن نمی‌فهمم اما از تماشای این خطوط زیبای شرقی لذت می‌برم». آیا زیبا بوده است؟ چرا آدم باید روز تولدش به یک پیرزن لهستانی که می‌تواند به یک اشاره قلم، ارواحِ اشیا را احضار کند، فکر کند؟ اگر روزی خودش را ببینم می‌توانم با گفتن این واقعیت، شانسم را برای تحت تاثیر قراردادنش امتحان کنم. یک شاعر را چه طور می‌شود تحت تاثیر قرار داد؟ یک جادوگر را چه طور؟ یک بار که درباره گوشه‌گیری و شهرت از او پرسیده بودند گفته بود «خیلی هم جدی نگیرید. این را یادآوری کنم که بعضی‌ها اصولا نمی‌دانند نوبل چی هست؟ خیال می‌کنند یک جور مسابقه ملکه زیبایی است».

 

آیا زیبا بوده است؟ با چشم‌هایی که کمی روشن‌اند؟ یادم باشد توی گوگل عکس‌هایش را ببینم. پشت برگ‌های گلدانم پر شده از نقطه‌های سفید گچی ولی از بیخِ یکی از ساقه‌ها که هنوز ترد و جوان است یک برگ سبزِ ترد و جوان دیگر دارد می‌آید بیرون. یاد پیاز می‌افتم. اولین بار که شعرهایش را خواندم، «پیاز» رفت توی مخم. به نظرم آمد کسی که پیاز را این جوری می‌فهمد که « وجودی بی‌تناقض/ کسی که تا مغز استخوان، خودش است » شاعر بودنش حتمی است.

ممکن است پیرزن باشد یا ملکه زیبایی یا یک لهستانیِ بی‌حوصله که آمریکا نمی‌رود چون نمی‌تواند هفت ساعت بی‌وقفه سیگار نکشد ولی به هر حال و قبل از همه اینها، شاعر است. چرا باید روز تولدم به یک پیرزن لهستانیِ شاعر فکر کنم؟ سه روز طول کشید تا بفهمم چرا. چون پیرزن لهستانی، روز تولد من از دنیا رفته بود. در خواب و با آرامشِ یک بچه.   


خودم را که آدم‌ها را دوست دارد بر خودم که بشریت را دوست دارد ترجیح می‌دهم*
حسین وحدانی

برای چه عاشق شعرهایش شدیم؟ چون اسم عجیب‌وغریب بامزه‌ای داشت؟ چون در مقدمه کتاب نوشته شده بود که به زبان فارسی وارد است و علاقه دارد؟ چون توی عکس‌هایش پیرزن مهربانی بود که آدم را یاد خاله‌بزرگ‌ها می‌انداخت که حتی از مادربزرگ‌ها هم مهربان‌تر بودند؟ یا به خاطر همان اولین شعرش؟


چنین اطمینانی زیباست
اما تردید زیباتر است


اگر مثل من مجبور باشید زیاد حرف بزنید یا چیز بنویسید، به مصالحی از جنس واژه نیاز دارید که همه‌جا بشود استفاده کرد. کلمات و جملاتی برای شروع، ادامه و پایان دادن به سخنرانی یا یادداشت‌تان. جملاتی عمیق، یا طنازانه؛ تاثیرگذار، یا دلبرانه.  معمولا شعر یکی از بهترین مصالح است.

چندبار زمزمه کرده‌اید «تا شقایق هست/ زندگی باید کرد» یا «آی عشق! چهره آبی‌ات پیدا نیست» یا «هوا بس ناجوانمردانه سرد است آی‌ی‌ی!» یا «اینک منم زنی تنها/ در آستانه فصلی سرد»؟ اینها مثال تیرآهن و آجر و کاشی، دیوارهای ساختمان سخن را بالا می‌برند و گوشه و کنارش را تزیین می‌کنند. اما چه خاصیتی در این تکه‌ها نهفته است که از میان ده‌ها هزار کلمه دیوان یک شاعر، انتخاب می‌شوند و در ذهنمان می‌نشینند و گاهی حتی جلوتر از اینکه بیندیشیم، بر زبان ما جاری می‌شوند؟


شاید به این خاطر که این کلمات از جنس زندگی‌اند؛ از جنس زندگی خالص و ناب. در لحظاتی سروده شده‌اند که شاعر، زندگی را با تمام وجود حس می‌کرده و سرشار از زندگی بوده است: سرشار از غم، شادی، تنهایی، امید، افسردگی یا عشق. چنین است که این کلمات، سرشار از زندگی‌اند؛ و بی‌اندازه به ما نزدیک.
آن پیرزن مهربان، با لبخند طنزآلود و اسم خنده‌دارش، به شهادت تمام شعرهایش، سرشار از زندگی بود. می‌توانم ادعا کنم که هیچ شاعر یا نویسنده‌ای را تا به این اندازه «زنده» حس نکرده‌ام.
حالا سوال این است که او واقعا مرده است؟ او دیگر زنده نیست؟


چنین اطمینانی زیباست
اما تردید، زیباتر است!

*چه تیتری بهتر از قسمتی از شعر خود شاعر؟


لهستان کشور غمگینی است،  اما شاعری بود که روح زندگی را در این کشور جاری می‌کرد

در ساعت چهار صبح هیچ‌کس حالش خوب نیست
مینا نویدی
بالاخره به ورشو رسیدم. از لودز – شهری که من آنجا درس می‌خواندم- تا ورشو چند ساعتی بیشتر راه نیست. نمای آن طرف پنجره اتاق هتل به طرف بخش قدیمی شهر بود. جایی که دیگر نشانی از جنگ و ویرانی سال‌های دور نداشت. شهر هیاهوی عجیبی داشت که سنگینی می‌کرد. نمی‌دانم چرا ورشو را با همه زیبایی‌اش دوست ندارم. انگار حفظ ظاهر می‌کند. می‌خواهد زیبایی‌اش را به رخ بکشد؛ انگار چیزی در این شهر خاموش شده و دیگر هیچ وقت هم بیدار نخواهد شد.

از هتل می‌زنم بیرون. شهر ملالی دارد که نمی‌‌شود بیشتر از چند ساعت یکجا بمانی. با یکی از دوست‌های لهستانی‌ام در کافه‌ای در بخش قدیمی شهر قرار گذاشتم. «مگدا» از دوستان دانشگاهی‌ام است و قرار است راهنمایم شود و بخش قدیمی ورشو را نشانم بدهد.

مگدا که از راه می‌رسد قهوه‌ای می‌خوریم. بعد دو، سه کلمه لهستانی را که یاد گرفته‌ام، درس پس می‌دهم و او هم می‌خندد و به فارسی می‌گوید: «باریکلا!» حرف‌هایمان که گل می‌کند، می‌گویم شیمبورسکا را می‌شناسم و خیلی دوست دارم اگر بشود، ببینمش. سرم را که به طرف مگدا می‌چرخانم، از قیافه‌ متعجبش می‌فهمم که باید توضیح بدهم که شیمبورسکا را از کجا می‌شناسم.

 

می‌گویم که یکی از مجموعه اشعارش به نام «آدم‌های روی پل» به فارسی چاپ شده و در جوابم همان حرف همیشگی را می‌گوید که شما ایرانی‌ها همه چیز را می‌دانید! و بعد ازم می‌خواهد یکی از شعرهای شیمبورسکا را به فارسی برایش بخوانم. من هم این را می‌خوانم که «انگار شکست‌ها و رنج‌های واقعی برای ما کافی نبوده، با حرف‌ها کشتن همدیگر را کامل می‌کنیم!» نمی‌دانم چرا یک دفعه خیال می‌کنم باید از شیراز برایش بگویم؛ از سعدی، از حافظ، از اردیبهشت...


از کافه بیرون می‌زنیم. مگدا هم اهل کراکف است و می‌گوید که شیمبورسکا حالا در شهر کراکف زندگی می‌کند. بیمار است و در انزوایی خود خواسته روزها را می‌گذراند. می‌گوید حسابی پیر شده و حوصله سر و کله زدن با کسی را ندارد. یک دفعه می‌پرسد دوست داری شیمبورسکا را ببینی؟ می‌گویم محال است من را قبول کند. قرار می‌گذاریم اوایل فوریه به کراکف برویم تا شاید بتوانیم شیمبورسکا را ببینیم.

حالا ساعت چهار صبح است. سوار قطار می‌شوم تا به لودز برگردم. دلتنگ تهرانم. مثل همه روزهای دیگر. «هیچ‌کس حال و روز خوشی ندارد در ساعت چهار صبح/ اگر مورچگان‌ حالشان خوش باشد در ساعت چهار صبح/ خشنودیم برایشان. اما بگذار برسد ساعت پنج صبح/ اگر بناست که ما همچنان زندگی کنیم»

 

آخرهای ماه جولای است. تصمیم گرفته‌ام برای همیشه به ایران برگردم. ساعت نزدیک چهار صبح است که اتوبان بابایی را به سمت خانه‌ می‌روم. موبایلم را که روشن می‌کنم، شروع می‌کند به زنگ زدن. مگدا است. می‌گوید شیمبورسکا برای همیشه کراکف را ترک کرده. ساعت چهارصبح است. هیچ‌کس حال و روز خوشی ندارد.