همشهری جوان/شماره 354/ناتالیا گینز بورگ/ ترجمه آنتونیا شرکا:
زنهایی که موهای صاف خیلی کوتاه دارند، موجوداتی غیر از تمام زنان هستند. طبیعتا این یک حکم کلی نیست، اما آنها وقتی مادر، دانشمند، جادوگر، راننده تاکسی یا نویسنده باشند، تبدیل میشوند به موجودات پیچیده و تا حد خیلی زیادی هم غیر قابل تحمل. گینزبورگ هم از سر داستانهایش لو میرود. وقتی او در کتاب «دیروزیهای ما» دختر زشت و بچه ننهای را میکند شخصیت اصلی داستاناش، یا در «فضیلتهای ناچیز»اش درجهای از جنون هست که تو را مدام یاد ویرجینیا وولف بیندازد.
ناتالیا گینزبورگ حالا با چندین کتابی که از او ترجمه شده است، برای ما آدم آشنایی است. داستانها و یادداشتهای او بخش واقعی زندگی واقعیمان است. بخشی که شاید درست به دلیل همین واقعی بودناش هیچوقت نخواستیم برای یک بار هم که شده به آنها فکر کنیم. نمونهاش همین یادداشت خانم گینزبورگ درباره سفر. او در این یادداشت به رویمان میآورد که چه طور وقتی قرار است از چیزی مثل سفر «لذت» ببریم، آن را تبدیل به یک زهر مار تمام عیار میکنیم.
شمردن نگرانیهای آدمهایی که سفر کردن بلد نیستند کار سختی است؛
نگرانیهایی که روزهای متمادی آنها را در یک وضعیت آمادهباش قرار میدهد و
درست در لحظه حرکت، سرشان خراب میشود. اول از همه، آنان میترسند که قطار
یا هواپیما را از دست بدهند؛ ترسی که در نظرشان عجیب مینماید، زیرا در
تضادی آشکار با میل عمیقشان به ماندن در خانه است. علاوه بر این میترسند
که مبادا سوار قطار یا هواپیمایی عوضی شوند و سر از ناکجاآباد درآورند؛
میترسند چیزی حیاتی را در خانه جا گذاشته یا لباسهای اشتباهی با خود
آورده باشند.
میترسند چمدانهاشان را بد بسته باشند، قفل و کلیدشان را گم کنند یا اینکه اصلا خود چمدان را گم کنند و آنگاه از فکر از دست دادن محتویات آن توی دلشان خالی میشود؛ ترسی که به شگفتشان میآورد، زیرا آن محتویات در نظرشان بیش از مشتی اشیای بیارزش اشتباهی نیست.
در لحظهای متوجه میشوند که ناگهان قدرت اندیشیدن را از دست دادهاند.
انگار ترسهاشان ابرهایی هستند که در آسمان خالی از اندیشه ذهنشان زیاد و
زیادتر میشوند. به یاد نمیآورند چه چیزی آنان را به حرکت واداشته، اما
دیگر علت حرکت را از خود نمیپرسند. اصلا قادر به طرح پرسشهای معنادار از
خود و صحبت با زبانی انسانی نیستند. در روح خود چیزی جز مشتی کلام درهم و
برهم پیدا نمیکنند؛ جملات تبلیغاتی و ترجیعبندهای ترانههایی که در سکوت
اندیشهشان طنین میاندازد و در اندیشه خالیشان پژواک مضحک و غریبی به خود
میگیرد.
مسافران ناشی، همین که به شهر غریبی میرسند، به یک مسافرخانه پناه میبرند
که برای آنها حکم پناهگاهی برای چتر باز کردن و پنهان شدن را پیدا میکند،
مانند موشها یا گربههایی که زیر مبل قایم میشوند. نه اینکه فکر کنید
مسافرخانه برای آنها نقطه مبدایی است که از آنجا برای بازدید از شهر
جابهجا میشوند. اتاق مسافرخانه برای آنها در حکم یک اتاق ساده موقتی و
بدون جذابیت نیست، بلکه مسکنی واقعی است که همزمان اطمینان بخش، خصمانه و
حمایتگراست.
تنهایی جایی است که میتوانند حرارت لازم برای ادامه حیات را پیدا کنند. ساعتهای متمادی در آن اتاق سپری میکنند و قادر به دل کندن از آن نیستند. با شیفتگی و وحشت- گویی از بلندایی سرگیجهآور- به تماشای حیاط خلوت تاریک و مرطوب و همچون چاه هتل میپردازند؛ با آن پلههای آهنین و ناودانهای خزنده سیاه.
خوب میدانند که آن سوی حیاط خلوتها شهری زیبا پر از بلوطهای مشجر و موزهها و سالنهای تئاتر هست. شهری که هرکس دیگری با سر به بازدید از آن میشتابد. بیلحظهای درنگ. این چیزها را میدانند، با این حال قادر به دل کندن از آن مداقه ظلمانی ناودانها نیستند، گرچه هرازگاهی یادشان میآید که سفرشان سفری تفریحی بوده است.
بگذریم از اینکه وقتی مسافران ناشی در خارج از کشور باشند، استفاده از آن
پول بیگانه در نظرشان غیرممکن میآید، گویی پول واقعی نیست. حتی روزنامهها
هم در نظرشان واقعی نیست. مدتها روی تختخواب دراز میکشند، آن
روزنامههای غیرواقعی را برانداز میکنند و شاید در فهرست برنامه سینماها
یا تئاترها، فیلم یا نمایشی را ببینند که سالها آرزوی دیدن آن را
داشتهاند، اما اینجا، در این شهر بیگانه، نمیدانند که آیا هنوز آرزوی
دیدنش را دارند یا نه. گویی کنجکاوی، شوق شناخت و هوشیاریشان ایستا و
شیشهای شده است.
آنچه وادارشان میکند از مسافرخانه بیرون بزنند، شوق شناخت نیست، بلکه این
اندیشه است که اگر آدمهای مسافرخانه ببینند که آنها هرگز از اتاق خارج
نمیشوند، تعجب میکنند. از دربان میخواهند که هوایشان را داشته باشد؛ به
او لبخند میزنند، از او نشانی میپرسند، حتی از او نقشه شهر را میخواهند،
نه از آن رو که امیدوارند قادر به جهتیابی باشند- آخر این حیوانات پشت
میزنشین فاقد کوچکترین حس جهتیابی هستند و بنابراین نقشههای شهر به هیچ
دردشان نمیخورد- بلکه از آن رو که در نظر آن دربان- که در حال وصل خطوط
تلفن است و دسته کلیدهایی به پهلویش آویزان است- جهانگردانی واقعی جلوه
میکنند که به بازدید از شهر آمدهاند.
در خیابانها پرسه میزنند، نقشه شهر را که خیال استفاده از آن را ندارند،
لای انگشتانشان خرد میکنند، بیآنکه چیزی را با دقت تماشا کنند. در عوض به
ناگاه هوس میکنند همه اشیای پشت ویترینها را خریداری کنند، زیرا در
نظرشان فقط وسایل مفیدی میآیند که به شکلی آنها را مسلط بر شهر میکنند.
در خیالشان خانهای را تجسم میکنند که آراسته به چینیجات قدیمی و ساعتهای بزرگ پاندولداری است که در مغازههای عتیقهفروشی شهر در معرض نمایش هستند. خانهای که هنگام گذر از یک خیابان کوچک پیدا و انتخاب کردهاند. در فکرشان انبوهی از پتو، یخچال و وسایل آشپزخانه خریداری میکنند. در خیالشان شنل و پالتوی خز و کلاهبره میپوشند. اینجاست که ولایت خودشان در نظرشان، در یادشان، شهری خالی در منطقهای دورافتاده و محروم میآید که در آن پوشاک گرم و پتوهایی از پشم واقعی پیدا نمیشود.
همشهری جوان/شماره 354/محبوبه شعاعی:
اول زخمههای نرم و ریز ساز بود، و بعد صدای شهرام که با «های» بلندی میزد زیر آواز: «عزم آن دارم که امشب نیمه مست/ پایکوبان کوزه دُردی به دست/ سر به بازار قلندر درنهم/ تا به یک ساعت ببازم هر چه هست...» شاید شما هم مثل خیلی از ما اول بار اینجا نوای سه تار را شنیده باشید، در آلبوم «گل صد برگ»، وقتی آخر طرف اول نوار با ضربههای کوتاه و ساده و کوبنده گروه نوازندگان، دم میگرفتیم: «اندک اندک جمع مستان میرسند...» حالا سازنده این قطعات دیگر بین ما نیست. عصر روز ۲۸ اسفند، یک روز مانده به سال نو جلال ذوالفنون با زمستان همسفر شد و رفت.
همه میدانستند که ذوالفنون دو هفته قبلش، قلبش را عمل کرده و رو به بهبود بود ولی یک خونریزی داخلی همه چیز را خراب کرد و جانش را گرفت. با شنیدن این خبر خیلیها دوباره رفتند سراغ آلبوم« گل صد برگ» و «آتشی در نیستان» ناظری تا زخمههای استاد بر سیمهای سهتار را بشنوند و انگار کنند که خبر راست نبوده. خیلی از سایتهای خبری، خبر فوتش را منتشر کردند ولی دم عیدی هیچ رسانه مکتوبی نبود که درباره استاد و پنجههای هنرمندش بنویسد.
(چقدر این اتفاق تلخ شبیه خبر ناگوار فوت مهدی فتحی است. او هم اواخر اسفند ۸۲ از دنیا رفت، در همان نزدیکیهای عید و زمان رکود رسانههای خبری.) حالا اما که تقریبا یک ماه از درگذشت استاد سپری شده، سراغ مسعود شعاری رفتیم؛ کسی که خودش از بزرگترین بداهه نوازان و تکنوازان سهتار ماست. شعاری وقتی فهمید موضوع صحبتمان جلال ذوالفنون است، بسیار استقبال کرد و با کمال میل گفتوگو را پذیرفت.
ادامه مطلب ...فهرست مطالب این شماره
جوان ایرانی
الگوی من چمران است/ با جوانترین شهردار پایتخت (صفحه ۲۴)
گزارش
۲۶ رفتیم سفر، نبودید!/ نوروز امسال، چند میلیون ایرانی به دل جادهها زدند؟ (صفحه ۲۶)
۲۸ قرار مغزها/ جشنوارهای برای نمکگیر کردن دانشجوهای نخبه دانشگاه شریف (صفحه ۲۸)
۳۰ همیشه پای طلا در میان است/ گشت و گذار در یک کارگاه طلاسازی، به بهانه روزهای پررونق «طلا» (صفحه ۳۰)
سبک زندگی
۳۲ من مست می عشقم، جوگیر نخواهم شد!/ اندر باب جوگیری، علایم جوگیرها و راه درمانشان! (صفحه ۳۲)
عشق +۲
ازدواج به شرط چاقو!/ اگر فکر ازدواج افتاده به جانتان، قبل از هر انتخابی حتما این موارد را در خودتان چک کنید (صفحه ۳۶)
موضوع ویژه
رویای آهنین/ همشهری جوان بررسی میکند: چرا مرد آهنین شدن برای جوانها تبدیل به یک تب شده؟ (صفحه ۳۸)
سینما
اسب حیوان نجیبی است/ شوخی با ابهامات متعدد و سوالهای بی جواب «انتهای خیابان هشتم» (صفحه ۴۶)
برای احمدینژاد فیلم نمیسازم/ گفتو گو با سعید سهیلی کارگردان «گشت ارشاد» ، یکی از دو فیلم پر حاشیه اکران نوروزی (صفحه ۴۸)
موسیقی
در درونش شعله داشت/ گفت و گو با مسعود شعاری، درباره یکی از بزرگترین استادان سهتار ایران زمین (صفحه ۵۲)
ورزش
پرشورتر از دربی/ گزارش اختصاصی همشهری جوان از سنتیترین کشتی ایرانی، «باچوخه» (صفحه ۵۴)
وقتی همه دیواریم/ یادداشتهایی برای واکنش به بازی پرسپولیس- داماش و حاشیههایش (صفحه ۵۶)
فرمول چینی/ در مسابقات فرمول ۱ گرند پری چه خبر است؟ (صفحه ۵۸)
جهان
سیاست لیفتینگ/ همه تیغهایی که سیاستمدارهای دنیا برای زیبا شدن زیرش رفتهاند! (صفحه ۶۰)
بالاخره لیتری چند؟/ قیمت بنزین در دور دنیا (صفحه ۶۲)
روزها
محمود اول/ مرگ سلطان محمود غزنوی، پایان یک عصر طلایی (صفحه ۶۶)
بازها
آیتی باز: کم مصرف و حتی دوگانه سوز/ کدام مرورگر کمترین انرژی را از باتری لپتاپ میگیرد؟ (صفحه ۶۸)
فیلم باز: بازیگوشی در ۷۰ سالگی/ دنیای عجیب و شوخ و شنگ مهرجویی در «نارنجیپوش» (صفحه ۷۰)
کتابباز: کتابی که نبود/ بازسازی یک اثر از بورخس (صفحه ۷۲)
کافه
هنر: این عکس کلاغ کم دارد! (صفحه ۷۳)
ادبیات: مسافران ناشی (صفحه ۷۴)
سینما: همه چیز به ظاهر قانونی است (صفحه ۷۶)
پاتوق: باغ فردوس ساعت پنج بعدازظهر (صفحه ۷۸)