کی گل صعود به جامجهانی را میزنی پس؟
سیامک رحمانی:
او در سینمای ایران یک پدیده است. در سینمایی که هر سال چهرههای جدیدی به آن وارد میشوند و هرکدام هم ظرفیتهایی برای ستاره شدن دارند. چهرههایی که به تناسب تواناییها، هوش و البته اقبالشان در مسیر کاری بالا و پایین میروند.
بعضی– اگرچه در کوتاه مدت- به شدت میدرخشند و دیگرانی که اغلب پس از مدتی افول میکنند و گاه به یکباره خاموش میشوند. در این میان چندتایی قاپشان خوش نشسته است و از آن بالا پایین نیامدهاند، رضاگلزار و هدیه تهرانی از این دستاند؛ دو سوپراستار بیحرف و حدیث سینمای ایران که دست برقضا، فصل اول داستان هر دو یکی است.
گلزار خوشچهره و پرحاشیه که گیشه به او عشق میورزد و هدیه کاریزماتیک و مقتدر که روی پرده باشد یا نباشد چیزی از ابهتاش در سینما کم نمیشود. اما امروز یکی دیگر هم هست که در محبوبیت و ستارگی، بر قله نشسته است.
حامد بهداد. بازیگری که چند سال گذشته را بیوقفه راه آمده و امروز تقریبا در هر نظرخواهی که از عموم بشود، نام اوست که بالاتر از همه به چشم میآید. بازیگری که برای خودش کمحاشیه و خبر نساخته اما بیش از آن محبوبیت خریده.
اینکه چرا هواداران جوان سینما دوستش دارند، سوالی بود که میخواستیم به دنبال پاسخاش بگردیم. سوالی که مدتهاست جوابی برای آن پیدا نشده است. اینجا هم پاسخی درخور به آن نخواهیم داد.
همین تابستان گذشته بود که در گفتوگویی از او پرسیدم چرا اینقدر محبوب است؟ تاکید کردم که از بازیگران خوبروی سینما نیست، اخلاقش آنچنان نیست که همه را شیفته خود کند و هنوز آن بازی بیهمتا و استادانه را در سینمای ایران ارائه نداده که بتوان مثالش زد و ابدی شود.
پس چرا باید مخاطبان سینما، این همه دوستش داشته باشند و او در کنار همه آن جملههای قابل پیشبینی و کمی کلیشهای همیشگی، جملهای گفت که میتواند کلید این معما باشد؛ «من خودم هستم و راست میگویم. مردم این را میفهمند.»
یک- سال 85 بود گمانم. اولین مصاحبه بهداد در همشهری جوان. تیترها همان بود که بعدها هم تکرار و تکرار شد. همان حرفها که او به شکلهای مختلف تکرارش کرد و مارلون براندو بودن، مارلون براندو شدن، شاهبیت حرفها بود. آن مصاحبه و تصویری که از حامد بهداد به چشم میآمد موجود عجیبوغریب و تازهای بود که کمتر سراغش را داشتیم.
بازیگری که با همان تن زدن از کلیشهها و تلاش برای دیده شدن میشد فهمید که مثل بقیه نیست. میشد فهمید که سروصدا خواهد کرد اما اگر فقط همان شوآف و شلوغبازیها بود، این جرقه تمام میشد.
او فیلم به فیلم و بازی به بازی جلو آمد و نشان داد که همان انرژی و عصیانی را که در مصاحبههایش به نمایش میگذارد، در وجودش دارد. عصیانیکه گاه در دست کارگردان شکل میگرفت و راه خودش را پیدا میکرد تا او نقشهایش را در بوتیک، کافهستاره و روز سوم شکل بدهد و گاه به هرز میرفت و چیزی از آن به دوربین نمیرسید.
دو- سال 86 و یک گفتوگوی دیگر. این زمانی بود که او سریال یک مشت پر عقاب را بازی کرده بود و منتظر پخش آن از سیما بود. حامدی که مقابل ما نشسته بود، در آستانه انفجار بود. داشت برای پوست ترکاندن خودش را به هر دری میزد. فکر میکرد با این همه تلاطم و آتش سوزاندن چرا دیده نمیشود. او حالا از ترسهایش میگفت، از کابوسهایش.
از درون ناآرامی میگفت که فقط در سینما و مقابل دوربین کمی به آرامش میرسد. او داشت جلو میآمد و مثل هیولایی در یک فیلم ساینس فیکشن، همانطور که خودش مدام چهره عوض میکرد، همه چیز را به نابودی میکشید.
او مثل همیشه در حال فوران بود و باز هم با همه اطرافیانش فرق داشت. جنون و صداقت و جنون. هوادارها چرا دورش جمع شدند؟ برای این نبود که او در ذات خود با همه آن هنرپیشههای فخرفروش و متظاهر دیگر فرق داشت؟ برای این نبود که خود را به عریانی به تماشا میگذاشت تا همه زخمهای زندگیاش را و جراحتهای روحش را ببینند. زخمهایی که واقعیت داشت و برای نمایش نقاشی نشده بود. همینها نبود که او را یکی از همین آدمهای روی زمین میکرد تا زمینیها دوستش داشته باشند؟
سه- حامد بهداد به راهش ادامه داد. با همان مصاحبههای آتشین، با همان فیلمهایی که هنوز هیچ شاهکاری در آنها نبود و با همه شیرجه زدنش برای کسب موفقیت. نقشهای دو، نقشهای سه اما او هر چیزی را که فکر کرد کمکی به عرضه تواناییهایش میکند تجربه کرد.
از نقش پیرمرد خمیده شبانهروز تا جوان شرور دایره زنگی. نقشهای یک دقیقهای. نقشهای دو دقیقهای. شکستهای سخت و بردهای کوچک. از سینما به موسیقی و گروه دارکوب و از موسیقی به سینما.
در حالی که محمدرضا فروتن داشت فیلم پشت فیلم نقش عاشق دلخسته را بازی میکرد. در حالی که امین حیایی هر هفته در یک فیلم شانه تخممرغی خودش را تکرار میکرد. حامد بهداد این وسط چیز دیگری بود اما.
بیاینکه عکساش در کنار فراری یا لامبورگینی چاپ شود. بیاینکه لباسهای اجق وجق بپوشد و کنار برج ایفل یا رودخانه تایمز لندن عکس بیاندازد. نه کسی فهمید که سرگرمیهایش چه چیزهایی هستند و نه کافیشاپی افتتاح کرد اما در عوض همه میدانستند که بچه نیشابور است و پدر و مادرش را با دستمزدی که از فیلمهایش میگیرد به تهران آورده و در خانهای سکونت داده تا دینش را ادا کرده باشد. همه بچگیهای خاکیاش را فهمیدند و کتکخوردنهایش را و عشقاش را به مارلون براندو و آن فیلمهای ویاچاس.
چهار- سال 87 در صحبتی که با محمدرضا شریفینیا داشتیم از او درباره حامد بهداد پرسیدیم. کسی که گادفادر سینمای ایران مینامندش آنجا گفت، وقتش رسیده که بهداد به تیم ملی سینمای ما دعوت شود.
چند سال بعد، حالا، بهداد از ستارههای تیم ملی است. بینیاز بهاین که برای رسیدن به این تیم کسی سفارشش را بکند یا هوایش را داشته باشد. او این وقتها همیشه در اوج بوده و نه حتی بازی در سریالهای پرانتقاد تلویزیون توانسته پاییناش بکشد، نه پرکاریهای کشنده در سینما و نه بازی کردن در فیلمهای بیربط.
مطمئنا او در گیشه نمیتواند با رضا گلزار رقابت کند اما در جای دیگر، وقتی که حرف «سینما» و بازی میشود، آراء مدام او را نشانه میروند. محبوبیتی که جنسش فرق دارد. محبوبیتی که نه بهخاطر چشمهای آبی رنگ است و نه بهخاطر فشن.
او هنوز هم یک فیلم پرفروش در کارنامهاش ندارد اما همه دوستش دارند. چرا؟ بهخاطر این نیست که گلزار خودش را قربانی گیشه کرد و او نکرد؟ رادان به دنبال فرش قرمز بود و او نبود؟ شهاب حسینی کارهایی کرد و جاهایی رفت که او نرفت؟ به خاطر این نیست که هر وقت حرف میزند انگار یکی از همین ماها داریم حرف میزنیم؟ که از آن چیزهایی که دردمان میگیرد دردش میگیرد و همان چیزهایی را میخورد که ما میخوریم و همان اشتباهات را میکند که ما میکنیم؟ به خاطر این نیست که ادا درنمیآورد؟ این را مردم باید بگویند.
پنج- در آخرین حرفهایمان میگوید «دارم آرام میگیرم»، «دارم محافظهکار میشوم.» چون سناش بالا رفته. چون خسته شده از این همه دعوا و مرافعه و چون با این همه بیقراری نمیشود ادامه داد.
او برای ابدی شدن همه کار کرد. با کیمیایی کار کرد، که بیشتر به نفع استاد بود تا شاگرد. دارد با مهرجویی کار میکند که امیدوار است بزرگترین انفجار زندگی هنریاش باشد. و بالاخره آرزوی بازی کردن در فیلمی از فرهادی را دارد؛ حسرت بزرگ زندگی بهداد.
رویدادی که میتواند همه چیز را برایش زیر و رو کند. اتفاق شگفتانگیزی که معلوم نیست کی خواهد افتاد اما هر چه هست، او هنوز بازی بزرگ زندگیاش را نکرده است. هنوز گلی را که باید بزند نزده است. میگویند مسی هم تاریخ را نخواهد نوشت مگر اینکه در جامجهانی بدرخشد و جامی بیاورد.
برای حامد بهداد هم همین چیزها را باید گفت. او هم تا آن زمان باید به انتظار بماند. اگر نتواند، همه چیزهایی که از او در یادمان میماند، کرکریها و جروبحث با فریبرز عربنیا و مارلونبراندو بازی است. چند تا صحنه نصفه و نیمه و چند تا فیلم دیدنی و رفتن روی میز در کنفرانس مطبوعاتی. براندو شدن در این شرایط، رویایی بیش نیست. خودش هم میداند. برای همین هم هست که خودش را به آب و آتش میزند.
هواداران او دوستش دارند اما این دوستیها میتواند سرد شود. مگر آنکه او شعله جاودانه را برافروزد. هواداران او بسیار دوستش دارند. کسی میداند چرا؟
ادامه این پرونده ویژه به همراه مطالبی از سید احسان عمادی و حمیدرضا ابک در شماره جدید هفته نامه همشهری جوان (336) به چاپ رسیده است. در این پرونده به موضوعاتی همچون «وجه تمایز بهداد با دیگر ستاره های سینمای ایران» و اینکه «آیا بهداد واقعا معترض است یا این فقط یک پز روشنفکری است؟» پرداخته شده. همچنین کارنامه کاری آقای همیشه معترض هم ضمیمه پرونده است.
نفس کشیدن سخته
«نشسته کنار گود و میگوید لنگش کن» این مثلی است که خیلی جاها غیر از تشک کشتی مصداق دارد، از جمله وقتی یک وزنهبردار میخواهد به نبرد با آهن سرد برود و رکورد هم بشکند. کاری که سلیمی کرد و بعد از این نبرد جانانه، مثل یک شکارچی خونسرد، روی شکار 214 کیلوییاش نشست و از آن خندههای فاتحانه زد تا این بار، دوربینها او را شکار کنند.
تا اینجای کار را همه با هم دیدهایم و لذتش را بردهایم اما اجازه بدهید براساس تجربه حدود 15 سال قبل، به چند دقیقه و حتی چند ثانیه قبل از آن خندههای فاتحانه برگردیم.
براساس تجربه منی که در روزهای نوجوانی عشق پهلوانی داشتم اما آخرش هم به جای سکوی قهرمانی وزنه برداری، راهی دانشگاه شدم و برای همیشه(!) ورزش را کنار گذاشتم؛ همه سختی این رشته به این است که روی سکو، تو به مبارزه خودت میروی و قرار نیست کسی را شکست بدهی، مثلا انسانی که ممکن است در مبارزه با تو اشتباه کند و تو از فرصت استفاده کنی و لنگش کنی! حریف، زیادی خونسرد است، خشن و خالی از اشتباه است؛ سنگ بزرگی که اغلب نشانه نزدن است و تو، قبل از اینکه بر وجودش پنجه بیفکنی، باید با خودت تکلیفت را روشن کرده باشی. (اسپایدر من را یادتان هست که در قسمت دوم فیلم، وسطهای پرش یک لحظه مردد میشد که من چرا دارم اینجوری میپرم و همین میشد که با مخ میخورد زمین؟)
این مبارزه نه در دو وقت 45 یا سه دقیقهای که همه چیزش در کسری از ثانیه اتفاق میافتد و کل جابهجایی این سنگ بزرگ، بر خلاف چیزی که به چشم تماشاچیها میآید، گاهی کمتر از یک متر است.
حساب و کتابش هم در حد نانو است، اینکه اول باید فقط با قدرت پاها وزنه را از زمین بکنی و بعد، در یک حرکت انفجاری و با ضربه همزمان شانهها و قسمت میانی بدن، وزنه را در مسیری عمودی و در نزدیک ترین فاصله به بدن به بالا پرتاب کنی، - دقت کنید که باید پرتاب کنی- و از اینجا تازه کار دستهایی که تا حالا عملا تماشاچی بودهاند شروع میشود تا همزمان با نشستن زیر وزنه، آن را کنترل کنند.
بعد از همه اینها، اگر همه چیز را درست انجام داده باشی، به خودت میآیی که یک شکار مثلا 214 کیلویی که احتمالا دو برابر خودت وزن دارد را روی دستهایت گرفتهای و حالا، میتوانی فاتحانه برخیزی، برخیزی و لبخند فاتحانه بزنی و چشمت به سه داور باشد که با چراغ سفید، غلبه بزرگ تو بر این حریف زبان نفهم را تایید کنند. بعد از این، تازه میتوانی نفس بکشی، تا قبل از آن، واقعا نفس کشیدن سخت است!
مارلون براندلو کجا بوده؟
اولین چیزی که درمورد افراد شهیر مطرح میشود این است که هر جامعهای یکسری سلبریتیهایی (افراد مشهور) دارد. سلبریتیهایی که معمولا بازنمود بخشهای زندگی نکرده ما یا آرزوهای دست نیافته ما هستند.
افرادی که معمولا قهرمانان جامعه هستند و مورد اقبال مردم. فردی که قهرمان جامعه متوسط است درواقع از سطح پتانسیل متوسط مردم آن جامعه کمی بالاتر است. حالا اگر به سلبریتی، کاریزما را هم اضافه کنیم میشود قهرمان تودهای از مردم.
اینکه این افراد از کجا میآیند برمیگردد به تاثیر رسانه در جامعه. رسانه خاصیت اشتهارسازی دارد. درواقع رسانه صنعتی است که چند نفر را سلبریتی میکند. حالا شهرت ممکن است از پس یک مسابقه بیاید که مثلا به ما بقبولانند فلان کس شایستگی لازم را دارد یا هالیوود است که بازیگری را به مردم معرفی میکند.
کسی که بتواند خوب بفروشد. معمولا گردش مالی بالای صنعت سینما باعث میشود که سلبریتی، بار فروش را بردوش داشته باشد. درواقع ما پیش از آنکه تحلیلهای روانشناختی از بازیگر ارائه دهیم، باید تحلیلی از صنعت سلبریتی سازی داشته باشیم.
در کنار مشهوریت محبوبیت قرار دارد که گاهی بین شهرت و محبوبیت فاصله زیادی است. معمولا چیزی بین مردم محبوب میشود که تعادل داشته باشد. مردم ایران معمولا در انتخاب افراد به عنوان چهره محبوب و مشهورشان کمتر به قیافه طرف دقت میکنند.
جامعه لایههای مختلف دارد و شهرت در لایههای مختلف تحقق پیدا میکند. در مورد بهداد هم باید دید که او سلبریتی کدام طبقه از لایههای جامعه است. مثلا در آمریکا آل پاچینو شهرت زیادی دارد.
در کنارش اشلی گرین هم شهرت بالایی دارد اما اگر آمار عمومی بگیریم نمیدانیم کدام اقبال بیشتری در کسب آرا دارد. ولی چیزیکه مشخص است این است؛ لایهای که جمعیت بیشتری دارد تاثیر بیشتری هم خواهد داشت.
ولی این جمعیت نمیتواند نماینده دیگر طبقات باشد. کلا هر چهره معروف، هوادارانی دارد، هوادارانی که در هر حال کارهای سلبریتیشان را تماشا میکنند. درمورد بهداد هم همینطور است. هواداران بهداد کسانی هستند که او را یک برند میدانند.
مثل این میماند که شما علاقهمند به یک برند از وسایل الکترونیکی باشید و از همه محصولاتش بخرید. اینجا دیگر شما نمیروید مثلا درمورد موبایل آن برند تحقیق کنید. چون بهطور کامل به آن اعتماد دارید. درمورد بهداد هم همین است. کسی که هوادار بهداد است، همه فیلمهایش را میبیند و همه نقشهایش را دوست دارد.
دکتر علیرضا شیری؛مدرس مهارتهای ارتباطی