همشهری جوان

پاتوق دوستداران همشهری جوان

همشهری جوان

پاتوق دوستداران همشهری جوان

ساعد سهیلی از بازی در فیلم پدرش می‌گوید




اگر بابام دستمزدم را نداد...



همشهری جوان/شماره 354/علی سیف الهی:

جوان‌ 25 ساله‌ای که مثلث فرخ‌نژاد و کیمیایی را تکمیل می‌کرد و حسابی با آنها چفت شد؛ «ساعد سهیلی» با اسم و فامیل آهنگینش، از 14 سالگی با بازی در «شب برهنه» وارد دنیای بازیگری شد که البته به قول خودش فقط یک یادگاری از دوران نوجوانی‌اش است.

بعد از آن نقش‌های کوچکی در فیلم‌های سینمایی دیگر را تجربه کرد که با بازی بلندتر در فیلم «میان ماندن و رفتن» به کارگردانی بهروز شعیبی (آسدرضای فیلم طلا و مس)، حسابی آبدیده‌ شد. در دومین تجربه، جلوی دوربین پدرش بازی کرد و تا مرز سیمرغ جشنواره فیلم فجر هم پیش رفت. سهیلی کوچک با حیایی که حسابی به چشم می‌آمد، از بازی در «گشت ارشاد» گفت معلوم نیست ساعد با این کم صحبتی چطور بازیگر شده!

ادامه مطلب ...

سعید سهیلی با گشت ارشاد فضای تازه‌ای را تجربه کرد



فکر کنم ضد ارزشی باشم



همشهری جوان/شماره 354/احسان ناظم بکایی- محمد اشعری:

درست یک روز قبل از تجمع اعتراض‌آمیز عده‌ای در برابر وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، نشستیم پشت میز دفتر کارش تا درباره آخرین فیلمش حرف بزنیم؛ بی‌حاشیه و بی‌چک و چانه. آن روزها، «سعید سهیلی» حال خوشی داشت (قطعا بهتر از این روزها!)؛ هنوز فیلمش امید اول فروش نوروزی بود، هنوز بیلبوردهای «گشت ارشاد» پاره پاره نشده بودند، هنوز جرقه‌ای همه چیز را آتش نزده بود و... برای همین حال خوش، ماجرای مصاحبه ناخوش چند سال پیش را (همانی که سر چهارچنگولی رخ داد و تا آستانه دعوا پیش رفت) به یاد نیاورد یا نخواست که به یاد آورد!
پس گفت‌وگویمان مهربانانه و آرام جلو رفت. این آرام بودن –غیر از حال خوش!- دلیل دیگری هم داشت؛ سهیلی به نسبت سال‌های قبل، بی‌نهایت انتقادپذیر شده. عیب و ایرادها را می‌پذیرد و حتی خودش چیزی به آن اضافه می‌کند. او در این مصاحبه از پوست کلفتی‌اش گفته، از اینکه هیچ‌گاه ناامید نمی‌شود و کوتاه نمی‌آید. حالا درست در همین روزهایی که نفس‌های اکران فیلمش به شماره افتاده، باید دوباره بپرسیم که حالش خوش هست؟ پوستش کلفت‌تر شده؟ باز هم ناامید نخواهد شد؟ یا...

ادامه مطلب ...

حتما برای بعضی‌ها باغ فردوس جایی غیر از جلوی موزه سینماست



باغ فردوس ساعت پنج بعدازظهر



همشهری جوان/شماره 354/ایثار قنواتی:
قرارمان نیمکت وسط باغ بود. باغ که نه، بعد از این همه سال شده بود باغچه. باغچه‌ای با سنگفرش‌های خاکی – قرمز که از بَر خیابان ولیعصر شروع می‌شد و تا آخر بن‌بست یک خیابان نه چندان بلند و تا آن طرف در آهنی ادامه داشت تا برسی به عمارت نیمه جان باغ. از زمستان سال اول دبیرستان که به هوای آش و حلیم سید چند نفری سرازیر می‌شدیم به طرف تجریش، قرارمان همان نیمکت وسط باغ بود. لابه‌لای شلوغی و جیغ و داد بچه‌ها کاسه آش و حلیم‌مان ، شد حل تمرین یا تست‌زدن‌های اجباری برای کنکور. برای همین هم چند متر آن طرف‌تر روی نیمکت سبز می‌نشستیم.

 

بعد کم کم بهانه آش و حلیم ، شد حل تمرین یا تست زدن‌های اجباری برای کنکور. برای همین هم هر  وقت از روز که می‌شد، سرازیر می‌شدیم طرف تجریش و باغ فردوس‌اش. باغ یک آب‌نمای بزرگ داشت که زمستان‌ها از سرمای تجریش یخ می‌زد. بعد همین طور که یکی دو دور، دور آب‌نما قدم می‌زدیم، راه‌مان را کج می‌کردیم طرف کافه ته باغ که آن وقت‌ها خیلی ساده‌تر و خودمانی‌تر بود.. من از باغ فردوس این دو سال اخیر حرف نمی‌زنم. باغ فردوس ده، دوازده سال پیش هنوز نشانه‌هایی از سادگی و گذشته داشت. آن وقت‌ها همه چیز در باغ فردوس خیلی ساده‌تر بود.

 

هیچ معلوم نبود چه طور بی‌حرف و بدون قرار و مداری، قرارمان شده بود باغ فردوس. یک بار بعد از یک دعوای حسابی در مدرسه که اینقدر بیخ پیدا کرد تا به خانه و دست آخر به تلفن وکوبیدن هم رسید، همدیگر را آنجا پیدا کردیم. حالا بعد از این همه سال یادم نیست دعوا سر چی بود اما خوب یادم هست که وقتی روی آن نیمکت رو به آب‌نمای باغ نشستیم و از هر دری حرف زدیم، چیزی برای اولین بار در وجودم شروع کرد به تکان خوردن. خوب یادم هست که تقریبا همه‌ بهار آن سال روی آن نیمکت گذشت. عصرها بی‌خیال درس و کنکور زیر آفتاب نیمه جان بهار در کافه رو باز باغ می نشستیم و تا خ‍ِرخِره حس زندگی و جوانی داشتیم.

 

آن‌وقت‌ها برای دوستی‌مان نشانی بینمان رد و بدل شد. شاید زیادی رمانتیک بودیم، اما هر چه بود، بازی‌ای در کار نبود. هر چه بود عین خود زندگی‌مان بود. ما از هر دری و هر کتابی حرف می‌زدیم. از «پری» مهرجویی گرفته تا «یک مهمانی، یک رقص»، تا «آدم‌ها روی پل» شیمبورسکا. آن وقت که می‌خوانیدم «سیاره‌ عجیبی ا‌ست و آدم‌های عجیب روی آن/  در برابر زمان کوتاه می‌آیند اما قبولش ندارند/ برای مخالفت خود روش‌هایی دارند/  تصویرهایی می‌سازند مثل این/  در نگاه اول چیز خاصی نیست/  آب دیده می‌شود/  یکی از ساحل‌هایش دیده می‌شود/ زورقی دیده می‌شود که به سختی خلاف جهت آب حرکت می‌کند/  بالای آب پلی دیده می‌شود و آدم‌ها روی پل دیده می‌شوند...»

 

از وقتی دور تا دور همان باغ را با گونی‌های آبی پوشاندند، دیگر گذرمان به باغ فردوس نیفتاد. راستش هیچ سروصدای خوبی از آن طرف گونی‌ها نمی‌آمد. از آن موقع به بعد باید «آن» باغ فردوس بخشی از گذشته می‌شد. معلوم بود دیگر نمی‌شود لابه‌لای باغچه‌هایش راه رفت و یاد خاطره‌ای افتاد. یاد حرفی که روی همان نیمکت زده‌ شده بود. یا کتابی که خوانده شده بود. یا دعوایی که شده بود. این‌طور وقت‌ها آدم دچار تناقض می‌شود. چیزی بوده که خاطره‌ای با جزئیات تمام در سرت هست اما نشانی از آن پیدا نمی‌کنی.

 

تمام مدتی که روی صندلی کافه نشسته بودم، ماتم‌زده و حتی عصبانی بودم. دست خودم نبود. طوری بود که انگار من به این باغ فردوس جدید ربطی ندارم، هیچ خاطره‌ای ندارم. شاید اگر درختی را که نشان دوستی‌‌مان را زیرش چال کردیم، پیدا می‌کردم، این قدر غم‌زده‌ باغ فردوس نبودم. یااگر رَدی از آن سال‌ها پیدا می‌شد که یک جوری من را به این سنگفرش‌های براق، به این صندلی‌های طلایی یا حتی به این سایه‌بان جدید کافه ربط می‌داد، می‌شد هنوز هم بی‌هوا به سمت تجریش سرازیر شد. می‌دانید، آدم‌های عجیبی روی این سیاره‌ عجیب زندگی می‌کنند. آدم‌هایی که به یک صبح نشده، به جان گذشته می‌افتند.